🌺🌺🌺

962 161 92
                                    

جونگین در طول زندگیش همیشه از دو چیز متنفر بود؛

وو ییفان و آتیش.

از بین چهار عنصر اصلی شاید خطرناکترینش آتیش باشه. و برای همین همیشه چیزهای بد و خشن به آتیش تشبیه میشن، مثل آتیش خشم، آتیش حسادت و...

برای جونگین آتیش معنی بدتری داشت؛ آتیش برای اون یعنی از دست دادن تنها کَسِش. اون شب نحس با فریاد های بکهیون به سمت دهکده دویده بودند و اولین چیزی که دیدند سه تا خونه ی شعله ور بود. سه تا خونه ی آشنا و سه تا خونه ی پُر . تو اون آتیش سوزی جونگین مادرش رو از دست داد و جونمیون دخترش رو ،ولی غم کیونگسو از همه بزرگتر بود...اون تمام خانوادشو از دست داد.

پدر و برادر سه ساله و مادرش تو یه لحظه چشم به هم زدن ازش گرفته شده بودند و کیونگسو حق داشت که در حد جنون دیوانه بشه. چند نفر از قبیله ی شمالی بهشون شبیخون زده بودند، کار اونها بود . همه تقریبا از این موضوع مطمئن بودند. شب بعدش ییفان اومد. با اعتماد به نفس کامل ،جلوی کیونگسو زانو زد و نگاهشو به چشمهای غمزدش دوخت

-"کار ما نبود کیونگسویا."

به همین سادگی خودشو توجیه کرده بود ولی بعدش جونگین جوری روش پرید و تیکه پارش کرد که دیگه نتونست ادامه ی حرفشو بیاره. کار ما نبود؟! حتی به خودش زحمت نمیداد گم و گور بشه و با چشم سفیدی تمام میومد پیش کسایی که خانوده هاشونو ازشون گرفته؟

این حد از بی شرمی غیر قابل هضم بود.

از اون روز دیگه ییفان رو ندید. و بعدش دیگه کیونگسو رو هم ندید. چون رفته بود، با یه بلیط یه طرفه و یه چمدون کوچیک.

دار و ندار کیونگسو سوخته بود و نمیتونست چیزی رو به این زودیا درست کنه. پس رفتن رو انتخاب کرد و تا سالهای سال برنگشت.

اما جونگین موند. موند و خرابه های اون سه تا خونه رو دوباره با دستهای خودش تعمیر کرد. موند و اجازه داد بقیه هم صدای زجه هاشو بشنون.
موند و جلوی چشم همه ذره به ذره تغییر کرد. رفتارش، اخلاقش، تفکرش و همه چیزش تحت تاثیر این مصیبت تغییر کردند. جونگین تبدیل به آدمی شد که شاید هیچکس حتی فکرشم نمیکرد.

و جونگین ترسناک شده بود ،چون تغییر همیشه باعث میشه آدما غیر قابل پیش بینی و گاهی دمدمی مزاج بشن. و همین چیزها به آدم حس ناامنی القا میکردند.

برای همین جونگین در طول این ده سال واقعا نتونست با کسی زوج بشه، نتونست روی کسی نشانه گذاری کنه و نتونست کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشه.

تا همین چند روز پیش با سطر به سطر این حرفها موافق بود ولی الان اوضاع فرق میکرد...چون کیونگسو برگشته بود.

کیونگسو برگشت و به همراه خودش ضربان گمشده ی قلب جونگین رو برگردوند. اون گرمای دلچسبی که سالها ازش محروم شده بود، اون اشتیاق و هیجان خاصی که مدتها تجربه نکرده بود. کیونگسو زندگی رو دوباره برای جونگین به جریان انداخته و باعث شده بود بعد از مدتها بتونه راحت تر نفس بکشه...

Koi no YokanNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ