Part 35

215 25 2
                                    

پاهاش رو از لبه ی سطل بزرگ و آهنی،آویزون و به رونش اشاره کرد:خسته ای...
سهون لبخند کمرنگی زد و کوله اش رو روی زمین رها کرد.سرش رو روی پای لوهان گذاشت و به آسمونی که از بین سه تا دیوارِ بلند اون کوچه ی بن بست دیده میشد،زل زد.
_ چند ماه میگذره؟
آروم پرسید و به مردمکهایی که اونو نگاه نمیکردن خیره شد.
_ از چی؟
_ از روزی که دیگه ازت بدم نیومد!
جهت نگاه سهون تغییر کرد و اینبار،مردمکهای ثابت لوهان رو نشونه رفت:مگه ازم بدت میومد؟
نمیفهمید توی اون نگاه چی وجود داره که اینطور مسخش میکنه...
_ خیلی!
گوشه ی لبهاش بالا رفتن:چرا؟
شونه اش رو بالا انداخت و سرشو کج کرد:تا حالا شده بی دلیل از کسی خوشت نیاد؟
_ نه!
_ برای منم نشده بود...تو اولیش بودی!
_ چیشد که دیگه ازم بدت نیومد؟
_ خودمم نمیدونم!
آروم زمزمه کرد و یه نفس عمیق کشید...
حتی درست یادش نمیومد لحظه ای که قلبش شروع کرد به لرزیدن،کِی بود.فقط میدونست که یهو چشماش رو باز کرد و دید دیگه اون آدم قبلی نیست!
خودش رو نمیفهمید...این آدم جدید رو درک نمیکرد.انگار از یه دنیای دیگه اومده بود.به یه زبون دیگه حرف میزد و احساساتش مال این جهان نبودن!
انگار دیگه اصلا آدم نبود!
نگاهشو سر داد و به دستایی که روی شکمش حلقه شده بودن رسید.احمقانه بود اگر میخواست همین الان لمسشون کنه؟!
_ تا حالا دوست دختر داشتی؟!
نفهمید این سوال از کجاش دراومد اما وقتی به خودش اومد که به زبون آورده بودش!
سهون که حالا دوباره به آسمون بالای سرشون خیره بود،لبخند کجی زد و جواب داد:آره!
_ چیشد که باهاش به هم زدی؟
چند ثانیه سکوت...و لبهایی که دوباره صاف شدن!
_ مال همدیگه نبودیم...
ابروهاش بالا پریدن:یعنی چی؟
_ منو میخواست...منم میخواستمش...ولی دنیا نمیخواست!
بی حرف ابروهاشو توی هم کشید و منتظر ادامه ی حرفش موند.
_ مرد!
لبهاش از هم فاصله گرفتن و چشمهاش گشاد شدن:اوه..
بی اختیار از دهنش در رفت و برای چند دقیقه،تنها صدای نفسهاشون بود که شنیده میشد.
_ متاسفم!
دوباره لبهاش کش اومدن:نباش!تاسف تو چیزی رو عوض نمیکنه...هر چی بوده گذشته!
_ نه...من...متاسفم که دربارش پرسیدم!
_ اون جزوی از گذشته ی منه..نمیتونم عوضش کنم.نمیتونم فراموشش کنم..تنها کاری که ازم برمیاد،کنار اومدن باهاشه.من باهاش کنار اومدم هانی!دو ساله که کنار اومدم...
لبهاش رو توی دهنش کشید.مردد بود اما نتونست حرفی که تا پشت زبونش اومده بود رو نزنه:یعنی اون موقع...تو فقط 15 سالت بود؟
_ از بچگی با هم بزرگ شده بودیم.
چشمهاشو محکم بست و خودش رو برای سوال احمقانه اش دوباره لعنت کرد و ترجیح داد اینبار حتی ابراز تاسف هم نکنه!
لبش رو زیر دندون گرفت...سهون یه زمان کسی رو دوست داشته...
دو سال پیش...
عاشق اون دختر بوده...
قلبش مچاله شد!دوست نداشت سهون عاشق کسی باشه!
***
سرش رو کج کرد و به سهونی که چهارزانو کنارش روی زمین جا گرفت و بطری خالی نوشابه رو جلوشون گذاشت،نیم نگاهی انداخت.
_ خیله خب بچه ها..اینم از بطری.کی اول میچرخونه؟
یکی از دخترها که طرف دیگه ی حلقه ی بزرگشون نشسته بود،دستش رو بالا برد و تندی گفت:من من!
بعد خیز گرفت جلو و با فشار انگشتهاش،چرخش محکمی رو به بطری داد که چند ثانیه ی بعد،درست به طرف خودش ایستاد.
صدای خنده و دست زدن همه بالا رفت:هـــی تقلب کردی!
_ چه کوفتی داری میگی سوک جویا!چطور میتونم جوری بچرخونم که انتخاب کنم رو به کی وایسه؟!
_ یااا وقت تلف نکنیــن..بچرخونش دیگه زودباش!
دختر لب و لوچه اش رو برای فرد معترض،کج کرد و بطری رو دوباره چرخوند که این دفعه سمت یکی از پسرها ایستاد.دوباره صدای خنده و دست زدن بلند شد.یکی از بچه ها بلند و به شوخی گفت:هیوکا پوستت کنده اس!
دختر،با ذوق کف دستهاش رو چند بار به هم مالید و بعد،انگشتهاشو زیر چونه اش زد:جرئت یا حقیقت؟!
هیوک خنده ای کرد و دستهاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد:محاله تن به کارایی که تو میگی بدم!حقیقت!
نیش سونمی بلافاصله باز شد و ردیف دندونهاش رو با بدجنسی به پسر روبروش نشون داد:آخرین پورنی که دیدی رو تعریف کن!
_ یااااا!
همزمان صدای شلیک خنده ی تمام بچه های حلقه به هوا رفت و هیوک تقریبا از جاش پرید:توئه عفریته...
سونمی با رضایت و البته بی خیالی،شونه هاش رو بالا انداخت و دست به سینه شد:خودت حقیقتو انتخاب کردی اوپا!
هیوک چرخی به چشمهاش داد و برگشت سر جاش:من پورن نمیبینم!
بلافاصله صدای داد یکی از پسرها بلند شد:یااا چرا دروغ میگی؟!خودم اون روز دو تا از پورن های توی کامپیوترتو دیدم!
_ هــــی عوضی!
هیوک داد زد و خیز گرفت سمت پسری که لوش داده بود اما دو نفری که کنارش نشسته بودن،با خنده شونه هاشو گرفتن و یه نفر دیگه گفت:اوپااا زود باش دیگه..نزن زیرش!باید تعریف کنی!
هیوک با بیچارگی به چشمهایی که میتونست قسم بخوره به عمرشون این حجم از اشتیاق رو یکجا تجربه نکردن و حالا بدون ذره ای انحراف بهش خیره بودن،نگاه کرد..چنگی لای موهاش زد و سرش رو بین دستهاش گرفت.یه نفس عمیق کشید و چشمهاش رو محکم بست:یه پورن ژاپنی بود...
_ یااا نگفت که ملیتشو بگو!گفت تعریفش کن...
ناله ای کرد و سرش رو روی پاهاش کوبوند:پسره معلم جوونشونو توی کلاس خالی به فاک داد!
_ اووووووو!
همزمان همه با خنده و بدجنسی گفتن و یکی از پسرها به حرف اومد:هیوکا..راستشو بگو چشمت دنبال کدوم یکی از معلمهاس ها؟!
_ خفه شوووو!
اینبار یکی از دخترها گفت:هیوک اوپا!تو از زنهای بزرگتر از خودت خوشت میاد؟!
_ خفه شیــــد!
_ یااا هیوکا..استاد پارک خیلی خوشگله ها!خودم برات جورش میکنم!
سرش رو با شدت بالا آورد و کفشش رو به ضرب سمت آخرین نفری که مزه پرونده بود انداخت:دهناتونو ببندیــــن!
همه دوباره زدن زیر خنده و چند ثانیه بعد،یکی از دخترها بلند و با خنده گفت:اوپا قول میدیم رازتو بین خودمون نگه داریم!حالا لطفا اون بطری رو بچرخون میخوایم به ادامه ی بازی برسیم...بعش میتونی هرچقدر دلت خواست احساس شرم کنی!
فحشی زیر لب داد و دستش رو دراز کرد.چرخی به بطری داد و مقابل چشمای ناباور همه،سر بطری دوباره سمت سونمی متوقف شد!
ناله ی همه به هوا رفت و دختر زیر خنده زد:انگار بطری خودش خوب میدونه باید طرف کی وایسه!
هیوک بی توجه به ناله و اعتراض بچه ها،تندی بطری رو دوباره چرخوند و به چنگ زدن لای موهاش ادامه داد!
و اینبار بطری درست رو به سهون از حرکت ایستاد.
لوهان نگاهشو بالا آورد و به نیمرخ پسر کنارش داد و منتظر موند...
_ جرئت یا حقیقت اوپا؟!
سهون ابرویی بالا انداخت و دست به سینه جواب داد:جرئت!
بلافاصله بچه های شروع کردن به "هووو" کشیدن..
سونمی سرش رو با خنده کج کرد و بلند گفت:یکی از پسرای این جمعو ببوس!
لبخند روی لبهای لوهان خشکید و مردمکهاش رو که میرفت تا روی سونمی بشینه،روی نیمرخ بی حس سهون برگردوند.
یکی از پسرها فوری و با انزجاری ساختگی گفت:خفه شو سونمی این چندش بازیا چیه؟!
یکی دیگه از پسرها به حرف اومد:سهونا جرئت نکن سمت من بیای وگرنه خودم مجبورت میکنم همین وسط لخت شی!
اما چند تا از دخترها هم با اشتیاق شروع کردن به دست زدن و همزمان با هم گفتن:ببوس ببوس ببوس!
انگشتای لوهان مشت شدن...اخم ریزی بین ابروهاش نشست و روش رو از سهون برگردوند اما هنوز کاملا ازش فاصله نگرفته بود که کسی دوطرف صورتش رو نگه داشت و لحظه ی بعدی،لبهای سهون روی لبهاش بودن!
چشمهاش گرد و دستهاش جایی بین زمین و هوا خشک شدن.هیچ صدایی نمیشنید..هیچ چیزی غیر از چشمای نیمه باز سهون رو نمیدید و حتی فراموش کرده بود چطور باید نفس بکشه!
قلبش توی گوشهاش میزد..
بدنش میلرزید...
و یه جایی،اون ته مه های دلش،هر لحظه خالی و خالی تر میشد!
بعد از این چجوری باید توی چشماش نگاه میکرد؟!
شاید باید اصلا به روی خودش نمیاورد...
آره...
باید این اتفاقو فراموش میکرد!
باید فراموشش میکرد!
باید....
***
بندهای کیفش رو به پشتی صندلیش آویزون کرد و چرخید تا بشینه که متوجه کاغذی توی دست سهون شد.
چشمهاشو ریز کرد و پرسید:اون چیه؟
بدون اینکه نگاهشو از برگه ی بین انگشتهاش بگیره،لبخندی زد جواب داد:نامه!
_ چی؟
جلو رفت و خواست کاغذ رو از سهون بگیره که دستش رو عقب کشید و ابروهاشو بالا انداخت:او او!خصوصیه!
_ یااا...
با لحن معترضی نالید و مشتی به بازوی سهون زد:خصوصی دیگه چه کوفتیه؟!
بعد نگاهشو بالا کشید و با همون اخم بین ابروهاش به برگه نگاه کرد:کی بهت نامه داده؟!
دستش رو پایین آورد و همونطور که برگه رو توی جیب پشتی شلوارش جا میداد،نگاه پر از شیطنتش رو به سمت دیگه ای داد:یکی که دو ماهه تو نخمه!
_ چی؟
سریع چرخید و تند تند دور و برش رو نگاه کرد تا به دختر ریزه میزه،ساکت و البته خواستنی کلاس رسید که یواشکی داشت بهشون نگاه میکرد.
با چشمهای درشت شده چرخید و توپید:مینجی؟!
_ هیش!
سهون با قیافه ای خندون،انگشتش رو روی بینیش گذاشت و آروم گفت:چته؟!چرا عین زنهایی که فهمیدن شوهرشون دوست دختر داره رفتار میکنی؟!
بعد هم خنده ی بیصدایی به شوخی ظاهرا بامزه ی خودش کرد اما برخلاف انتظارش هیچ واکنشی غیر از عمیق تر شدن اخم لوهان دریافت نکرد.
لبخندشو خورد و با نگاهی جدی بهش خیره شد:چته هانی؟!چرا اینجوری نگام میکنی؟!
_ بهش بگو که حسی نداری!
_ هوم؟!
بی توجه به چشمهای متعجب سهون،دستهاش رو مشت کرد و دوباره غرید:بهش بگو که علاقه ای از طرف تو وجود نداره!
_ چرا؟
_ منظورت از "چرا" چیه؟!
_ چرا باید همچین چیزی بهش بگم؟!اون..دلش میشکنه!
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما نمیدونست چی بگه..انگار کلمات رو گم کرده بود.
_ یه کم بهش روی خوش نشون میدم...نمیخوام بهش ضربه بزنم.اون دختر تنها و آرومیه...صدمه میبینه!
اخمش عمیق تر شد.از این وضع راضی نبود...نمیخواست اون دختره به سهون نزدیک شه!
_ یعنی چی؟میخوای باهاش دوست شی؟
_ نه...فقط..وقتایی که سعی میکنه بهم نزدیک شه،پسش نمیزنم.نمیخوام پیش خودش و قلبش خرد شه...
چند ثانیه بی حرف و ناراضی به سهون نگاه کرد و در نهایت،برگشت و باسنش رو تقریبا روی صندلیش کوبوند...
"خودش و قلبش هر دو برن به جهنم!"
زیر لب جوری که فقط خودش بشنوه،غر زد...
مردمکهاشو بالا آورد و با نگاه عصبانیش،مینجیِ موکوتاه و ریزه میزه ای که آروم به سمت میز سهون میرفتو دنبال کرد.
از گوشه ی چشم،دید که روبروی سهون وایساد...نفس پر حرصی کشید و گوشهاش رو تیز کرد.
_ اوپا...امروز..میشه ناهارو با همدیگه بخوریم؟!
لبش رو محکم بین دندونهاش نگه داشت و منتظر جواب سهون موند...
_ البته مینجیا..
_ هاه!
با حرص و پوزخند هیستریک،آروم خطاب به خودش گفت و دفتر و کتابش رو با غیظ از توی کیفش بیرون آورد و روی میز کوبید.
دلش پیچ میخورد..
میخواست بالا بیاره!
***
ظرف غذاش رو زیر بغلش زد و راه فتاد سمت میز سهون اما هنوز چند قدم باهاش فاصله داشت که یهو مینجی توی زاویه ی دیدش قرار گرفت..صندلی روبروی سهون رو بیرون کشید و بعد از نشستنش،ظرف غذاش رو روی میز گذاشت.
دوباره بین ابروهاش چین خورد...نگاهش حرکت کرد و به لبخند سهون چسبید...
باز دلش شروع کرد به پیچ خوردن.حالت تهوع داشت..
بی حوصله روی اولین صندلی خالی نشست و بی هدف،به ظرف غذاش خیره شد.
دوست نداشت اون دختره به سهون بچسبه...
میدونست حسی وجود نداره.میدونست چیزی بینشون نیست و مینجی،ساده تر از این حرفهاست که بخواد قاپ سهون رو بدزده ولی همین که نزدیکش بود و سهون بهش روی خوش نشون میداد هم براش سنگین بود.
سرش رو بالا اورد و به صندلی خالی روبروش زل زد...برای اولین بار بعد از دوران چند ماهه ی صمیمیتشون،داشت تنهایی ناهار میخورد.
درحالی که سهون،چند میز اونطرف تر،با کس دیگه ای مشغول بود...
بغض کرد.از نظر خودش این بغض،کاملا بی دلیل و احمقانه بود اما نمیتونست عقب برونَش!چسبیده بود بیخ گلوش و پایین هم نمیرفت که نمیرفت...
ساعد دستهاش رو روی میز به هم چسبوند و پیشونیشو روشون گذاشت.
حوصله ی غذا خوردن نداشت...
حتی حوصله ی هم صحبت شدن با هیچ کس رو هم نداشت.
الان فقط و فقط میخواست که سهون از پشت سر بیاد،دستهاشو دور شونه هاش حلقه کنه و یه "هانی" آروم و زمزمه وار از بین لبهاش در بره...
همین از تموم این دنیا و آدمهاش براش کافی بود!
***

Rat poisonWhere stories live. Discover now