Part 13-14

323 50 0
                                    

_ آجوشی...آجوشی لطفا...لطفا یه کم بهم پول بدین...من خیلی گرسنه ام...آجوشی..
آسمون رعد و برق زد.نگاهشو از رهگذرا گرفت و به ابرهای سیاه بالای سرش داد.آروم پلک زد و طولی نکشید که قطره های بارون به تندی شروع به باریدن کردن.
شونه هاش رو بغل گرفت و قدمی عقب رفت.زیر سایه بون باریک پیاده رو پناه گرفت و روی پاهاش نشست.بازوهاشو دور زانوهاش حلقه کرد و از پشت چتری های خیس شده اش به خیابونی که به همین زودی داشت آب گرفته میشد و چرخ ماشین ها با رد شدن سریعشون،اونها رو به اطراف میپاشیدن زل زد.
شونه هاش رو بالاتر آورد و خودش رو توی سویشرت نازک و خاکی شده اش پیچوند.هوا سرد بود...
بینیش رو بالا کشید و دستهاش رو جلوی دهنش گرفت.نفسش رو بیرون داد تا گرمشون کنه...
چیزی نگذشت که آدمهایی که تا همین چد دقیقه ی پیش اونجا رفت و آمد میکردن،همگی غیب شدن.حالا فقط یه خیابون آب گرفته جلوی روش بود و ماشین هایی که با نهایت سرعت میروندن.
***
پاکت پول رو از جیبش بیرون آورد و جلوی زن گرفت:پنج تا بیشتر میخوام.
_ هی...ما که اینجا دستگاه جوجه کشی نداریم!
بکهیون ته سیگارش رو روی زمین انداخت و پاش رو روش حرکت داد.دستهاش رو توی جیبهای کت چرمش فرو برد و گفت:جوری وانمود نکن که انگار از گرفتنِ پولِ بیشتر راضی نیستی!تو فقط چند تا کاغذپاره رو از بین میبری اما دستمزد کار توی سامسونگو میگیری.پس دهنتو ببند و چیزی که به خاطرش پول میگیری رو انجام بده.
زن دندونهاش رو روی هم فشار داد و همونجور که زیر چشمی بک رو نگاه میکرد تا مثلا موضع نارضایتیش رو پایین نیاره،پاکت رو باز کرد.تراول ها رو ورق کوتاهی زد و با شونه به سمت دیگه ای اشاره کرد:ده تایی که توی قرارمون بودنو بردم همون انبارِ پشت پرورشگاه.پنج تای دیگشونم فردا بیا ببر.
بک چند ثانیه بی حرف نگاش کرد و بعد،یکهو دستش رو جلو برد و دو تا از تراول ها رو با نوک انگشت عقب کشید:پس پولشون رو هم فردا میگیری.
بیتوجه به دهن نیمه باز زن و چشمهای معترضش،روش رو برگردوند و به دو تا از محافظ ها اشاره کرد:ساختمونو دور میزنیم.
سوار ون مشکی رنگ شد و تا وقتی که به محوطه ی پشتی پرورشگاه رسیدن،نگاهش رو از آینه ی بغل و انعکاس زن نگرفت.
به محض توقف ماشین،درو باز کرد و قبل از خروج کامل،رو به دو تا محافظ همراهش گفت:داره زیرآبی میره.خلاصش کنید.دیگه اینجا نمیایم..
یکی از مردها که سر کچلی هم داشت،بله ی کوتاهی گفت و برگشت سمت ساختمون.
بکهیون،همراه محافظ دیگه و راننده،بطرف انبار کوچیکی که در چوبیش قفل بزرگی خورده بود رفت...
چوب کلفتی از روی زمین برداشت.با هر دو دست،سفت نگهش داشت و ضربه ی محکمی به قفلِ زنگ زده وارد کرد که باعث شد بشکنه و روی زمین بیفته.
چوب رو پرت کرد کنار و عقب رفت.محافظ جاش رو گرفت و در رو با پا باز کرد.باریکه ی نور که به داخل انبار افتاد،تونست هر ده تا بچه رو که با دارو خوابونده شده بودن،تشخیص بده.
سریع همه اشون رو به داخل ون منتقل کردن.بک نگاهی به محافظ چهارشونه ای که از دور بهشون نزدیک میشد انداخت.با رسیدنش،هر چهارنفر سوار شدن و بک گردنش رو چرخوند عقب.مرد درشت هیکل،سرش رو تکون داد و کوتاه گفت:انجام شد قربان.
_ خوبه!
آروم گفت و صاف توی جاش نشست:دستها و چشمهای اون بچه ها رو ببندین.ممکنه به هوش بیان...
***
در اتاق زده شد و یسونگ ابروهاشو توی هم کشید.از روی صندلیش بلند شد و به کتش چنگ زد تا قبل از ورود شخصی که پشت در بود،ظاهر مرتب و موجهی به خودش بگیره.هیچ جوره دلش نمیخواست جلوی اون آدمِ از خودراضی ذره ای ضعیف یا نابلد جلوه کنه.
تک دکمه ی کتش رو بست که همزمان شد با چرخیدن دستگیره و وارد شدن مردی که لباس نظامی به تن داشت:کیم!
خنده ای تحویل یسونگ داد که هر دوشون خوب میدونستن کوچکترین صداقتی پشتش وجود نداره.
دستش رو به دستِ دراز شده ی مرد داد و اون هم لبخندی به روش زد تا حسِ متقابلش رو برسونه:خوش اومدین سرهنگ!
با دست اشاره کرد سمت کاناپه ها:بفرمایید.
مرد که دست کم یه سر و گردن از یسونگ بلندتر بود،روی کاناپه ی سه نفره نشست و پاهاش رو کمی از هم باز کرد.کمرش ذره ای انحنا نگرفت...انگار عادت داشت که همیشه مثل آدمهای نظامی راه بره و حتی بنشینه.
_ چی میل دارین بگم براتون بیارن؟
دستش رو توی هوا تکون داد:بگو فقط یه فنجون قهوه...
یسونگ همراه با همون لبخندِ اولیه که تمام تلاشش رو بکار برده بود تا روی صورتش نگه داره،سری تکون داد و سمت تلفنِ روی میزش رفت.خیلی کوتاه سفارش قهوه رو داد و برگشت روبروی سرهنگ.دکمه ی کتش رو که تازه بسته بود،با هر دو دست باز کرد و روی کاناپه ی مقابل مرد نشست:خب سرهنگ...خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.خبر نداده بودید که میخواید بیاید...
_ ترجیح دادم اینبار سرزده بیام و اوضاع واقعیِ اینجا رو ببینم.
یسونگ سرش رو با خنده ی کوتاهی پایین انداخت.میدونست این مرد داره بهش دروغ میگه و قطعا اتفاق مهمی افتاده که بی خبر اومده.سازمانِ تحقیقاتیِ اونا پادگان نظامی نبود که نظم و اصولش بخواد انقدر سرسختانه کنترل بشه.قضیه چیز دیگه ای بود...
_ سرهنگ بهتر نیست برید سر اصل مطلب؟
مردِ نظامی که بهش میخورد توی دهه ی ششم زندگیش باشه،کمی به جلو متمایل شد.انگشت اشاره اش رو بالا آورد و کنار صورتش،توی هوا چرخوند:قهوه دیر نکرد؟!
چرخی به مردمکهاش داد و زیر لب فحش آبداری نثار اخلاقِ گندش کرد.طولی نکشید که در اتاق زده شد و زن جوونِ کت و دامن پوش،داخل اومد و قهوه ی سرهنگ رو مقابلش قرار داد.بعد هم ادای احترامی کرد و با تلاقی نگاهش به نگاه یسونگ،فهمید که زودتر باید اونها رو تنها بذاره.
_ خب سرهنگ جانگ.این هم از قهوتون.گمونم چند ثانیه زمان برای سرد شدنش لازم داشته باشید و خوشحال میشم توی این فرصت کوتاه،بحثمونو شروع کنیم.
_ تو خوب بلدی کلماتو کنار هم بچینی...
_ ...
_ این ارث خانوادگی شماست!پدر و عموت هم همینطور بودن...چرب زبونی توی خونِتونه.
لب پایینش رو بین دندونهاش کشید و با زبون خیسش کرد.این سالها یاد گرفته بود که اگه میخواد موقعیتش رو نگه داره،باید بتونه زبونش رو هم کنترل کنه و گاهی وقتها عین یه سگِ وفادار رفتار کنه.یسونگ پول و قدرت داشت...اما کسایی هم بودن که از اون قدرتمندتر بودن و با یه اشاره میتونستن تموم آسمونخراشهای زندگیش رو با خاک یکسان کنن.
_ تا یک ماه دیگه وقت داری نتیجه ی پروژه ی تکمیل شده رو تحویل بدی.زمان زیادی از سرمایه گذاری ارتش روی رَت پویزِن میگذره.ما پول مفت نداریم که بریزیم تو حلق تو و آدمهات.
نفس عمیقی کشید...یه ماه زمان کمی بود!خیلی کم...
دستی به پیشونیش کشید.حداقل حالا میدونست که جانگ برای گرفتن مچش نیومده و میتونه قبل از اینکه قضیه ی لو رفتن ویروس به بیرون سازمان،علنی بشه،بی سر و صدا جمع و جورش کنه!
_ تموم تلاشمو میکنم سرهنگ...
_ ما توی ارتش یه قانون اساسی داریم!هیچ سربازی حق نداره وقتی بهش دستوری داده میشه،کلمه ای جز "اطاعت" از دهنش بیرون بده.تلاشِ تو برای خودت و امثالت میتونه ستودنی باشه...من فقط "اطاعت" میخوام کیم!
_ اطاعت!
_ خوبه...
جرعه ی کوچیکی از قهوه خورد و بعد از جاش بلند شد:یه ماه دیگه میام...امیدوارم بدونی اگه پروژه به نتیجه نرسیده باشه چه اتفاقی میفته!
_ بله...میدونم!
_ خوبه...
رفت سمت در و بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.
یسونگ نفس کلافه و حرصیش رو با شدت بیرون داد و کتش رو روی میزِ وسط کاناپه ها انداخت.چنگ زد به تلفن و فوری گفت:مین!تونستی آمارِ دقیقو برام دربیاری؟
***
_ آآ...آهههه..امممم
تو جاش غلتی زد که ناله ی هم اتاقیش باز بلند شد.
پوفی کرد و دمر خوابید.بالشت رو گذاشت روی سرش و کناره هاش رو تا روی گوشهاش آورد...
_ آآ...نـــه..لطفا...لطفا...نـــــه..آههه
با کلافگی روی تخت نشست و به بکهیونی که توی خواب ناله میکرد نگاه کرد.اون پسر لعنتی داشت کابوس میدید و با سر و صداهاش نمیذاشت چانیول بخوابه!
بلند شد و راه افتاد سمتش:هی...تو..بیون!
_ اوممم
نوچی کرد و خم شد.شونه ی بک رو گرفت و محکم تکونش داد:یااا لعنتی!بیدار شو...
به نظر خوابش خیلی عمیق بود.
لب تخت نشست و بیشتر خم شد.حالا از این فاصله میتونست رنگ پریدگیش و اخم بین ابروهاشو ببینه.روی پیشونیش و شقیقه هاش قطره های عرق نشسته بودن.
با کف دست ضربه ای به گونه اش زد و بلندتر از قبل گفت:بیون...بیون بکهیون بیدار شو...یاااا
یکهو بلند داد زد که چشمهای بک به سرعت باز شدن و توی جاش نشست.دستهاش تکیه گاه بدنش بودن و نفس نفس زنون به نقطه ی نامعلومی نزدیکی های زمین خیره شده بود.
چان با بی میلی گوشه ی لب هاش رو جمع کرد و گفت:داشتی کابوس میدیدی...
بک همونجور که قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین میشد،سرش رو بالا اورد و توی تاریکی به چشمهای درشتِ مقابلش زل زد:چی؟
_ کابوس...داشتی توی خواب سر و صدا میکردی.
بعد هم با انگشت اشاره اش به صورت بک اشاره کرد:عرق کردی...
بک چند بار پلک زد و دستش رو روی پیشونیش کشید.چشمهاش رو برای چند ثانیه بست تا نفسش کمی سر جاش بیاد.حس میکرد تموم تنش داره میلرزه...این بیدار شدن یهویی،عین یه شوک،دست و پاهاش رو به لرز انداخته بود.
چان سرش رو کج کرد و نگاه دیگه ای به بک انداخت.کمی این پا و اون پا کرد و بعد آروم گفت:میخوای...میخوای یه لیوان آب برات بیارم؟
_ نه!
کوتاه گفت و پتوش رو کنار زد.سمت تراسِ کوچیک اتاق رفت و درِ کشوییش رو باز کرد.با برخورد هوا به صورتش و تکون خوردن موهاش،نفس عمیقی کشید و رفت جلو.
چان از پشت سر به بک خیره شد.باد توی موهاش میپیچید و و باعث میشد بلیز نازکش توی تنش وول بخوره.
هر دو دستش رو به میله ی تراس بند کرده و بی حرکت همونجا وایساده بود.
از جاش بلند شد و سمت تختش برگشت.وسط راه بود که باز وایساد...نگاهش دوباره چرخید و روی بکهیون نشست.پاهاش رو یه شلوار مشکیِ گشاد میپوشوندن..تیشرتش زیادی براش گشاد بود و یقه اش تا نزدیکی های شونه هاش،پایین افتاده بود.
چرخی به مردمک هاش داد و خودش رو روی تشکش انداخت.تجربه بهش ثابت کرده بود نصف شب،عقلش به صورت کاملا خودکفا،به خواب میره و کاری هم نداره که چانیول هنوز بیداره یا نه...بقیه ی اوضاع رو به هورمونها و احساسات احمقانه ی چان میسپره!
روش رو سمت دیوار گردوند و چشمهاش رو محکم بست.چیزی نگذشت که در تراس بسته شد و بعد،صدای ضعیفِ کشیده شدن پاهای بک رو کف پارکت اتاق شنید که بهش نزدیک میشد.
پلکهاش رو بیشتر روی هم فشار داد و درست وقتی که قدمهای بک از کنار تختش رد شدن،بوی عطرش زیر بینیش پیچید و بعد،صدای باز و بسته شدن در دستشویی که بالای تختش بود اومد.
خودش هم نفهمید کِی ریتم نفسهاش اونقدر آروم و کشیده شدن...و چطور شد که یکهو اون بو اینقدر حواسش رو جمعِ خودش کرد...
دنیا شبیه انبار باروت عمل میکنه!همیشه فقط به یه جرقه نیاز داره...باقیش دیگه قابل پیشبینی نیست...میتونه همه چیزو در عرض چند ثانیه بفرسته روی هوا؛یا اینکه یکهو آسمون هوس رعد و برق به سرش بزنه و همون شعله ی کوچیک رو هم خاموش کنه!
***
درو با کف دست هل داد و به داخل سرک کشید.
هیویئون باز شدن درو از گوشه ی چشم دید و سرشو چرخوند.لبخندی زد و خودش رو کمی بالا کشید:بیا داخل...
چان در رو کامل باز کرد و مردد جلو رفت.یئون نگاهش رو سر داد پایین و به روپوش سفید چانیول خیره شد:قبول کردی...
_ نونا...
_ متاسفم!
_ ...
_ به خاطر منه..
_ نونــا!
نالید که یئون نگاهش رو به زمین داد و زمزمه کرد:نباید میذاشتی نجاتم بدن!
چانیول بیشتر از اون طاقت نیاورد.جلو رفت و کنار تخت ایستاد.خم شد و دست هیویئون رو که روی ملافه بود،محکم گرفت:بس کن نونا!این تقصیر تو نیست...من..
_ اگه بخاطر من نبود،اون نمیتونست تو رو مجبور کنه اینجا بمونی و براش کار کنی!با پدرمم همین کارو کردن..رئیس هیئت مدیره ی دوسان* باید بهشون پول بده!هر ماه!باید بخش اعظم بودجه ی پروژه رو بپردازه...تا دخترشو زنده نگه دارن!منو...منِ بی ارزشو...

Rat poisonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora