e1

4.7K 497 46
                                    

لان وانگجی بهت زده به جسم بی جون جلوی پاش زل زد و بعد نگاهش رو به شخص رو به روش داد
-چیانگ... چنگ...
لان ژان بریده بریده گفت و باعث شد پسر رو به روش سرشو پایین بندازه و بگه
-تو جسدشو بیرون ببر...اجازه میدم افتخار کشتن وی وو شیان بزرگ نصیب تو بشه...
بعد هم با لحن آروم تری گفت
-من شیندی ش بودم... نباید ... کسی بفهمه که من چنین خیانتی بهش کردم....
و بعد آروم بیرون رفت ...
لان وانگجی روی زانو هاش افتاد...
تمام مدت امید داشت بتونه اونو نجات بده ولی حالا‌...
جسم بی جونش رو برداشت...
جسم بی جون پسری که...
دوستش بود...
آره...
دوست عزیزش
به عبارتی...
تنها دوستش

 i miss youWhere stories live. Discover now