لان وانگجی بهت زده به جسم بی جون جلوی پاش زل زد و بعد نگاهش رو به شخص رو به روش داد
-چیانگ... چنگ...
لان ژان بریده بریده گفت و باعث شد پسر رو به روش سرشو پایین بندازه و بگه
-تو جسدشو بیرون ببر...اجازه میدم افتخار کشتن وی وو شیان بزرگ نصیب تو بشه...
بعد هم با لحن آروم تری گفت
-من شیندی ش بودم... نباید ... کسی بفهمه که من چنین خیانتی بهش کردم....
و بعد آروم بیرون رفت ...
لان وانگجی روی زانو هاش افتاد...
تمام مدت امید داشت بتونه اونو نجات بده ولی حالا...
جسم بی جونش رو برداشت...
جسم بی جون پسری که...
دوستش بود...
آره...
دوست عزیزش
به عبارتی...
تنها دوستش
YOU ARE READING
i miss you
Fanfictionقصه ی لان ژانی که تازه بعد از رفتن عشقش به احساس عمیقش پی برده... اما حالا ... کاری هم میتونه بکنه؟ وی ینگش هیچ وقت برنمیگرده... مگه نه؟