e4

2.5K 411 11
                                    

لان وانگجی از جاش بلند شد ...
به یه حموم کوتاه مدت رفت و بعد لباس های مرتب و تمیز پوشید...
از اقامتگاهش بیرن رفت...
به سمت اقامت گاه برادرش راه افتاد ...
یه دفعه چیزی به پاش خورد...
یه توپ کوچک...
-ببخشید ...آقا..
لان وانگجی به پسر بچه پنج ساله که معلوم بود منتظر توپشه نگاه کرد و لبخندی زد
توپ رو به دست بچه داد و آروم سرش رو نوازش کرد
پسر بچه خندید...
و باعث شد لبخند روی لب های مرد رو به روش خشک بشه...
صدای خنده ی اون بچه ...اونو یاد صدای خنده های وی ینگ مینداخت...
اونم همینطور می خندید...
همینطور پاک و معصومانه..‌.
نگاهش رنگ غمو به خوبی منتشر می کرد ...
پسر بچه پرسید
-آقا...خوبید ؟
لان وانگجی لبخندش رو دوباره روی لب هاش نشوند
-خوبم ...برو ...برو با دوستات بازی کن...
بعد رفتن اون بچه رو تماشا کرد ...
کمی بعد به سمت اقامتگاه برادرش راه افتاد...

 i miss youWhere stories live. Discover now