e5

2.4K 430 40
                                    

لان وانگجی آروم در زد و وارد اقامتگاه برادرش شد...
بعد از این که سلام کرد گفت
-برادر ...با من کاری داشتید؟
لان زیچن آهی کشید و گفت
-آره...بیا بشین...
و به کنار خودش اشاره کرد...لان وانگجی هم اطاعت کرد و کنار برادرش نشست...
لان زیچن گفت
-خوب لان ژان...تقریبا شیش ماه گذشته و دیگه نمیتونم نگم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- به خودت نگاه انداختی؟
-....
لان وانگجی جوابی نداد.‌‌‌.. می دونست منظور برادرش چیه..‌‌.
-ببین لان ژان...
لان زیچن بی مقدمه گفت و توجه برادرش رو جلب کرد
-تو...خیلی برای اون پسر...ناراحتی... حتی وقتی پدر یا مادرمون رو از دست دادیم هم اینهمه مدت نارلحت نبودی...
لان وانگی توی سکوت و توی دلش حرف برادرش رو تایید کرد...
-برادر...
-بزار حرفم تموم شه... اول شک داشتم پس بهت حرفی نزدم ...اما الان بهت میگم...تو عاشقش بودی... برای همین به این روز افتادی...
لان وانگحی نگاهش رو دزدید
-حتی انکارش هم نمیکنی!
لان زیچن با حسرت عمیقی اینو گفت و باعث شد برادرش خجالت بکشه...
-برادر من...
-فقط میخواستم بگم... این یه راز بین ماست... خودت که قوانین رو میدونی... اگه میخوای برای اون پسر عزاداری کنی توی خلوت خودت این کار رو بکن... بقیه ی روز رو...حق نداری طوری رفتار کنی که بقیه متوجه بشن...پیش بقیه ...مثل قبل از اومدنش به زندگیت رفتار کن...
لان وانگجی به زمین چشم دوخت...
حرف لان زیچن مشکلی نداشت ... جز اینکه لان ژان به یاد نداشت قبلا چطور زندگی می کرده

 i miss youWhere stories live. Discover now