لان زیچن به اتاق برادرش رفت...
درست شبیه چند روز گذشته برادرش یه گوشه توی خودش جمع شده بود ...
کنارش نشست
-وانگجی...
برادرش نگاهش کرد...
لان زیچن لبخند کم رنگی زد
-برادر... دلیل ناراحتیت رو درک نمی کنم... میدونم تو و اون پسر... دوست بودید ...ولی...
-همش...تقصیر من بود...
بعد از گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشم لان وانگ جی پایین افتاد...
ادامه داد
-اگه...اگه اون روز...م...مجبورش ...کرده بودم...بر...برگرده به مقر ابر... شاید هیچ کدوم از این ...اتفاقا
-وانگجی...منو ببین...تقصیر تو نیست...اون خودش تصمیم گرفت...
-نه !
لان وانگجی با عصبانیت داد زد و بعد آروم تر گفت
-نه برادر... نه... وی ینگی که من میشناختم اینطوری نبود... اون تسخیر شده بود... وی ینگی که من میشناختم ...شاد و سرزنده بود.. براش ...مهم نبود با کی شوخی می کنه... میتونست جو رو در عرض چند ثانیه عوض کنه... وی ینگی که من میشناختم... جون صد ها آدم بی گناهو نمی گرفت ! اون برعکس...برای دفاع از مظلوما حتی خودشو هم سپر بلا می کرد... اون...اون...اون نمیتونست...یه قاتل بشه...
لان وانگجی اینو گفت و توی خودش جمع شد...
لان زیچن برادرش رو دراز کش کرد و سر برادرش رو روی پاش گذاشت
-وانگجی...میخواستی وقتی اونو برگردوندی چی کار کنی؟
-بقیه رو قانع می کردم تسخیر شده... تطهیرش می کردیم...بعد..بعد... همه چی مث قبل می شد...
لان زیچن هیچی نگفت...اجازه داد برادر کوچولوش اونقدر گریه کنه تا سبک شه ...
بعد از مدتی لان ژان گفت
-برادر...قلبم درد می کنه... خیلی هم درد می کنه...کاش...کاش میشد...زمانو ...به عقب برگردون...د...
بعد از این حرف پلکای لان وانگجی روی هم افتادند و لان وانگجی خوابش برد...
لان زیچن همونطور که پاش رو با متکا جایگزین می کرد و پتویی روی برادرش می کشید گفت
-برادر احمق من... تو نمیفهمی چته... اما من خوب می فهمم... تو عاشق شدی...
بعد از این حرف بلند شد و به برادرش نگاه کرد و گفت
-فقط خوشحالم که اون پسر مرد... رسوایی بزرگی می شد اگه بقیه میفهمیدند ارباب زاده ی دوم لان همچنسگراس
و بعد اتاقو ترک کرد
YOU ARE READING
i miss you
Fanfictionقصه ی لان ژانی که تازه بعد از رفتن عشقش به احساس عمیقش پی برده... اما حالا ... کاری هم میتونه بکنه؟ وی ینگش هیچ وقت برنمیگرده... مگه نه؟