e8

2.5K 397 27
                                    

لان وانگجی دیگه نمیخواست فراموش کنه...
پیدا شدن اون عکس قلبش رو به درد آورده بود...
یادش آورده بود که داشت فراموش می کرد...
نمیخواست...
نمیخواست هرگز فراموش کنه...
داغ رو از روی آتش برداشت...
لباسش رو باز کرد...
داغ رو روی سینه ش گذاشت...
آهی از سر درد کشید...
این داغ ...
دیگه نمیذاشت فراموش کنه...
این همون داغی بود که پسر اون ون روهان عوضی روی سینه وی ینگ گذاشته بود...
حالا اونم اینو داشت...
با این...
دیگه فراموش نمی کرد ‌

 i miss youWhere stories live. Discover now