لان وانگجی دیگه نمیخواست فراموش کنه...
پیدا شدن اون عکس قلبش رو به درد آورده بود...
یادش آورده بود که داشت فراموش می کرد...
نمیخواست...
نمیخواست هرگز فراموش کنه...
داغ رو از روی آتش برداشت...
لباسش رو باز کرد...
داغ رو روی سینه ش گذاشت...
آهی از سر درد کشید...
این داغ ...
دیگه نمیذاشت فراموش کنه...
این همون داغی بود که پسر اون ون روهان عوضی روی سینه وی ینگ گذاشته بود...
حالا اونم اینو داشت...
با این...
دیگه فراموش نمی کرد
YOU ARE READING
i miss you
Fanfictionقصه ی لان ژانی که تازه بعد از رفتن عشقش به احساس عمیقش پی برده... اما حالا ... کاری هم میتونه بکنه؟ وی ینگش هیچ وقت برنمیگرده... مگه نه؟