داشتم با دیانا دختر سه سالم بازی میکردم که زنگ در زده شد... رو کردم به دیانا و با خنده گفتم
_الان برمیگردم مامانی شیطونی نکنیا
رفتم سمت در و بازش کردم ک با دیدن فرد جلوی در خشکم زد ... اون..اینجا چیکار میکرد با دیدنش کل اتفاقای چهارسال پیش یادم افتاد
"فلش بک"
پشت در وایسادم و چشمامو بستم دعا میکردم بازم بهم گیر نده درو باز کردم ، استاد با دیدنم نیشخند عصبی ای زد و نگاهی به ساعتش انداخت قبل از این چیزی بگه لب زدم :
_ سلام استاد...ب..ببخشید ، تو ترافیک گیر کردم
خنده ی هیستیریکی کرد ، اونموقع بود ک فهمیدم چه گندی زدم داشتم فکر میکردم چه جوری جمعش کنم ک لب زد :
+ تو ترافیک؟! هه.. تهران چه جای عجیبی شده مردم قبلا انقد سحر خیز نبودن
قبل از اینکه دوباره شروع کنه گفتم :
_بله ، بله ، خیلی عجیبه
نگاه مشکوکی بهم کردو گفت :
+ سعی کن از این به بعد توی ترافیک گیر نکنی چون این آخرین باریه که بعد بی نظمیت توی کلاسم رات میدم خانوم مهرزاد
یه نگاهی به بچه ها انداختم همشون در حال پچ پچ کردن بودن نگاهمو دوباره به طرف استاد برگردوندمو با اخم کمرنگی گفتم :
_ چشم استاد
به سمت صندلیم رفتم ، نمی تونست کمتر جلوی اینا خوردم کنه ؟ بعد نگاه سنگینی که بهم کرد ادامه داد:
_ خب بچه ها اگه از این بخش سوالی ندارین ...
× سلام
سرمو برگردوندم آریا بود با بی خالی گفتم :
_ سلام چطوری ؟
خندید و زیر لبی گفت :
× بد زد تو پرتا ، پوکر شدی کلا ، حالا چرا دیر اومدی مگه نمیدونی این ازوناس که منتظره پاچه ی یکیو بگیره
_ خواب موندم ، گوشی لنتیم خاموش...
داشتم توضیح میدادم که با صدای بلند استاد به خودم اومدم
استاد _ فکر کنم ته کلاس جلسس
آریا _ ببخشید استاد من ازشون خواستم جزوه ی جلسه ی پیش رو برام بیارن
گوشیمو از توی کیفم دراوردم و گذاشتمش روی حالت ضبط صدا تا بعدا از روی صدای استاد جزوه بنویسم اما با دیدن پیامی که روی صفحه گوشیم بود انگار دنیا رو سرم خراب شد
انقدر توی فکر فرو رفته بودم که اصلا نفهمیدن کی کلاس تموم شد ، با صدای آریا که تقریبا داشت بغل گوشم داد میزد به خودم اومدم
+ سما..سمااا
نگاهمو از صفحه ی گوشیم گرفتم و بهش زل زدم
_ب.بله؟
+ چیشدی یهو ؟ کلاس تموم شده همه رفتن نمیخوای بری ؟
نگاهی به اطرافم انداختم هیچکس جز منو آریا توی کلاس نبود
_ تموم شد ؟
+ اره
کیفمو برداشتم و بلند شدم حس کردم دستم داره میلرزه که با حرف آریا شکم به یقین تبدیل شد
_سما چیزی شده ؟ داری میلرزی
+ ا.. نه یعنی ...
_ دوباره اون یارو بهت پیام داده ؟ مگه شمارتو عوض نکردی ؟
+ اره ولی نمیدونم این شمارمو از کجا اورده
_چی بهت گفته ؟
پیام رو بهش نشون دادم اخماشو توی هم برد و مصمم لب زد :
_ باید بری
+ ولی نمیدونم چی کار میخواد بکنه اصلا کی هست که چند ماهه پشت سر هم داره تهدیدم میکنه
متن پیامو بهش نشون دادم شروع کرد به خوندن
(متن:سلام خانوم مهرزاد میبینم که خطت رو عوض کردی
برات یه آدرس میفرستم اگه ساعت ۵ اینجا نباشی ممکنه مجبور بشی حتی خونت رو هم عوض کنی پس بهتره دیر نکنی
آدرس :...
و اینکه تنها بیا چون تصمیم ندارم به همین زودی بلایی سرت بیارم)
بعد از خوندن متن بهم نگاهی انداخت و گفت
_ بالاخره باید این قضیه یه جا تموم شه نه ؟ پس باید امروز بریم سراغش
+ بریم ؟
_ نه پس، فکر کردی ولت میکنم تنها بری اونجا
+اما هشدار داده که باید تنها برم
_ خب تنها میری ولی من از پشت مراقبتم ، قرار نیست اون بفهمه من مراقبتم ، فقط یه ساعت مونده فکر کنم اگه الان راه بیوفتیم تا نیم ساعت دیده به این آدرس برسیم
YOU ARE READING
چندشاتی عاشقانه ۲
Romanceدختری که توسط هم دانشگیش بهش تجاوز میشه و مجبور میشه به خاطر حفظ ابروش با کس دیگه ای ازدواج کنه و از اون شهر بره...بعد از چندسال...