با دیدن نگاه عجیب بعضی از همسایه ها به ناچار درو برای آریا باز نگه داشتم که بیاد داخل نگاهی به حلقه ی توی دستم انداخت و لب زد :
_ازدواج کردی ؟
نگاهی به دیانا انداختم داشت به ما نگاه میکرد ازش خواستم بره تو اتاقش بعد شنیدن صدای بسته شدن در اتاق دوباره به سمت آریا ک روی مبل نشسته بود رفتم
+ چه فرقی به حال تو داره ؟ واسه چی بعد این همه سال دوباره سروکلت پیدا شده ؟ نکنه باز اومدی یه بچه ی دیگه تحویلم بدی!
_دیگه ؟
تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم میخواستم جمعش کنم که با سردرگمی لب زد
_چرا بهم نگفتی ؟ لنتی چرا بهم نگفتی حامله ای ؟
+برای تو چه فرقی میکنه ؟ تو میخواستی دختر بودنمو بگیری که گرفتی
صداش رو بالا برد
_همین نبود !من فقط نمیدونستم چه جوری باید بهت بگمش ...
+چی رو ؟
_ اینکه ...من عاشقت بودم وقتی می دیدم داری با پسرای دیگه ی کلاس حرف میزنی دیوونه میشدم . من فقط میخواستم تو رو مال خودم کنم بعدشم باهات ازدواج کنم ولی...
حس کردم یه سطل آب یخ روم ریختن ، هیچکدوم از حرفاشو نمی فهمیدم ولی فقط میخواستم بیشتر به حرفاش گوش کنم .
+ولی ؟
_ولی اون روز بهم گفتی که حالت ازم بهم میخوره ، فهمیدم زندگیتو به گند کشیدم ، به خاطر خودت رفتم ...برای اینکه مجبور نباشی یه عمر با آدم خودخواهی مثل من زندگی کنی . میفهمی ؟
_هه .. فکر میکنی خیلی فداکاری کردی ؟ زندگیمو نابود کردی لنتی هر شب گریه میکردم بدون اینکه کسی رو داشته باشم که بهم اهمیت بده . نمیدونستم باید با بچه ی توی شکمم چی کار کنم حتی مجبور شدم زندگیه یه آدم بی گناه دیگه رو تباه کنم، همه فکر میکردن امیر مسبب بی آبرویی منه ، هیچوقت یادم نمیره چقدر به جای تو تحقیرش کردن
_امیر ؟
+ امیر واحد ، بچه مثبت کلاس.
دوباره نگاهشو روی حلقم ثابت کرد
_ باهاش ازدواج کردی ؟
+اره ولی..حدودا یه سال پیش تصادف کردو ...
بغض کردم با اینکه به میل خودم باهاش ازدواج نکرده بودم ولی من باعث شده بودم ک بمیره اون شب باهم دعوا کرده بودیم از خونه زد بیرونو ... نتونستم بغضمو کنترل کنم ، دونه های اشک با سرعت زیاد روی گونه هام سر می خوردن آریا نزدیکم اومدو بغلم کرد ، پشت سر هم ازم معذرت میخواست اصلا برام مهم نبود تو بغل کی جا خوش کرده بودم فقط میخواستم یه روز اینجوری بغلم کنه حتی قبل اون روزِ لنتی ، میخواستم بغلم کنه بهم بگه دوستم داره ولی حتی فکرشم نمیکردم که برای داشتنم انقدر حریص باشه که به جای اعتراف بهم تجاوز کنه . بعد از اینکه یکم آروم شدم صورتمو توی دستاش گرفتو فاصله ی صورتامونو به حداقل رسوند ،
میخواستم عقب بکشم ولی من بهش نیاز داشتم نه تنها خودم حتی قلبمم بعد این همه یکنواختی دوست داشت محکم تر از قبل بکوبه یکم نزدیک تر رفتمو خودم لبام رو روی لباش گذاشتم حس میکردم دیواری که باهاش خودمو محدود کرده بودم هم دیگه نمیتونست جلومونو بگیره
توی چنل ما جوین شین
@ harmony_eshq
KAMU SEDANG MEMBACA
چندشاتی عاشقانه ۲
Romansaدختری که توسط هم دانشگیش بهش تجاوز میشه و مجبور میشه به خاطر حفظ ابروش با کس دیگه ای ازدواج کنه و از اون شهر بره...بعد از چندسال...