د . ا . ن بئاتريس :
فردا عصر بخاطر اماده كردن يه كنفرانس مسخره مجبور شدم برم خونه لانا
و خونه ي لانا يعني خونه شان !
رفتم تو
نشستم رو مبل
شان اومد پيشم
"متاسفم بخاطر حرفاي ديروزم ..."
بعد با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش
صورتشو بهم نزديكتر كرد و تو نفسم گف " منو ميبخشي ؟"
بعد اروم گردنمو بوسيد
لعنتي هنوزم حس خوبي بهم ميداد
پس غر نزدم
دستمو گرفتو برد سمت اتاقش
انداختم رو تخت
تيشرتشو در اورد و سوتينمو پرت كرد اونور
سرشو بين سينه هام گذاشتو بوسيد
و رونم رو مالش ميداد
دستشو از زير لباس زيرم برد داخل و آروم حركت داد
خواست زيپ شلوارشو باز كنه كه در باز شدو زين با اخم وسط چارچوب وايساده بود
زين " موبايلت خيلي زنگ خورد شان ، برات آوردمش "
بعد نگاهشو از روي بدنم برداشت
باعث شد يكم موذب شمو بازوهامو جلوم گرفتم
شان خيلي ريلكس موبايلشو گرفتو رفت جواب بده
شوك شدم
زينم از اينكه شان منو همينجوري تو اين وضعيت ول كرد و رفت تعجب كرده بود
ناخوداگاه زدم زير گريه
آخه كي اينقد براش بي ارزش شدم ؟
زين اومد لباسمو داد بهم و نشست كنارم
لباسمو جلوم گرفتمو پاهامو جم كردم تو شكمم
زين " بنظر دوسش داري ..."
چيزي نگفتمو به گريه م ادامه دادم
مدتي گذشت
زين "ميخواي همينطوري اينجا بشيني "
" به تو چه ؟ هاا ؟ نكنه ميخواي كار نيمه تموم شانو تموم كني ؟"
دوباره اخم كرد
زين " بيرون منتظرتم " رفت بيرون
لباسامو پوشيدم
و خونه رو سريع ترك كردم
داشتم تند تند راه ميرفتم
زين " هي بئاتريس اين موقع اينجاها خطرناكه " با ماشينش بوق زد
برگشتم " چته ؟ باديگاردم شدي ؟ چي ميخواي از جونم "
زين " ميخوام كار نيمه تموم شان رو تموم كنم ....اينكه برسونمت خونه . پس سوار شو "
حوصلع راه رفتن نداشتم پس سوار شدم
رسوندم خونه از ماشين پياده شدم كه
بابام درو باز كرد " كدوم گوري بودي تو ؟؟"
"به تو چه ؟"
بابا "بايد بخاطر رفت و امدت بهم جواب پس بدي !"
"مگه تو بخاطر رفت و آمداي هر روز اون زنا به خونم بهم جواب پس ميدي ، هان ؟
مگه تو بخاطر بي حرمت كردن خاطرات مامانم بهم جواب پس ميدي ؟؟؟"
بابا "خفه شو دختره ي حروم زاده "
ديدم زين از ماشين پياده شد
زين " داشتيم تا اين موقع با دخترتون درس ميخونديم آقا !!"
بهش نگاه كردم چرا سعي داشت طرفمو بگيره ؟
حتما از اينكه بابام اينقد ادم عوضييه دلش برام ميسوخت
برگشتم گفتم "نخير داشتم تا الان توسط يكي بفاك ميرفتم "
بابا" اصن هر گوهي ميخواي بخور جنده !"
رو به زين گفتم "ممنون كه منو رسوندي " خودمم رفتم داخل و درو محكم بستم
د ا ن زين :
يكم جلو درشون وايسادم
"اينا ديوونن بخدا "
****فردا ****
كولمو جمع كردم ساعت ١ بعداز ظهر بود همونطوري كه استاد امروز صب گف بخاطر تحقيق علوم گياهي بايد بصورت يه روزه بريم كمپ تو جنگل و هممونم بايد شركت كنيم ، يني راه فراري نيست وگرنه نمره بي نمره !
با شان و لانا رفتيم جايي كه اتوبوس منتظرمون بود
وقتي رسيديم كيت امد سراغم ، دختر جذابي بود و ميشد گف باهم دوست شده بوديم
بوسيدمش بعد سوار اتوبوس شديم
بئاتريس رو صندلي نشسته بودو بغلش خالي بود
من كنار كيت نشستم دُرُست هم رديف بئاتريس
"هي بي ، خوبي ؟"
با اون چشماش كه با آرايش غليظ پنهانش كرده بود بهم نگاه كرد "آره " و يه لبخند بي روح زد
ساعت ٣ رسيديم
اونجا هر سه نفرمون يه اتاق چوبي داشتيم
قرار شد بعد جابجا كردن وسايلمون بريم سمت درياچه
بئاتريس يه نيمتنه با يه شورتك لي خيلي كوتاه پوشيده بود
و تو آبي كه تو رونش ميومد وايساده بود
و خب ميتونستم بگم همه پسرا با هوس بهش نگاه ميكردن
———
خب زين حسود شد -.-
لطفا نظر بدينننن
قسمتا رو زود زود آپ ميكنم
پس راي بدين
ممنونننن
YOU ARE READING
call me B
Fanfictionقسمتي از كتاب : "من خودمو هرزه ميدونم چون گاهي هرزه بودنو ميشه توي اين ديد كه فرد خاصيو تو زندگيت نداري و فرق نميكنه طرف مقابلت كي باشه تو توي اون زمان فقط اونو انتخاب ميكني دنبال يه حس خاص يه ادم خاص يه رابطه ي خاص نميگردي چون نمبخواي خودتو ب...