پارت هفتم [آخر]

272 19 1
                                    

يعني اخرين حرف مامانم بهم اين بود كه
{‏آدما تا وقتی همو نفهمیدن برا هم جالبن، دخترم
‏ولی وقتی یکیشون یکم رام میشه یا یه سری چیزارو قبول میکنه اون یکیه دیگه براش هیچی مهم نیس..
‏دیگه چیزی واسش جالب نیست!
‏سعی کن ادما رو نفهمی!
هميشه ادماي خوبن كه دلشون تو اين دنيا ميشكنه ...
مثه من نباش بي !
رو پاي خودت وايسا ...}
ولي خب آره مطمئنا منظور مامانم اين نبود كه برو هرزه شو
ولي خب تو اون سن كم ميتونستم بفهمم كه فقط منظورش يجورايي اين بود كه به ادما اعتماد نكن
ولي خب مگه ميشه ادم به يكي دل ببنده و بهش اعتماد نكنه ؟
واسه همين تصميم گرفتم زندگيم حول يك نفر نچرخه
و ادماي زيادي تو زندگيم باشن
ادماي متفاوت
تصميم گرفتم پاي يكي نمونم
ميدوني من اون هرزه اي نيستم كه هر شب با يكيه
خودمو هرزه ميدونم چون گاهي هرزه بودنو ميشه توي اين ديد كه فرد خاصيو تو زندگيت نداري
و فرق نميكنه طرف مقابلت كي باشه
تو توي اون زمان فقط اونو انتخاب ميكني
دنبال يه حس خاص
يه ادم خاص
يه رابطه ي خاص نميگردي
چون نمبخواي خودتو به يكي لنگر بزني
چون متعهد نيستي
چون نميخواي تعهدي به كسي داشته باشي نه براي اينكه اون اذيت نشه
بخاطر اينكه قلب خودم نشكنه ..."
زين " بي ... من بخاطر چيزايي كه تجربه كردي متاسفم "
شونه هامو انداختم بالا "نباش..."
ميتونم بگم اون شب تا صب باهم حرف زديم
ميفهميدم داشت سعي ميكرد حال من بهتر كنه
و خب من يكم بيشتر شناختمش ...
هوا کاملا روشن شده بود و ساعت نزدیک ٩ صبح بود
زين " گشنته ؟"
"خيلييييي...."
خنديديم
بعد رفتيم تو سالن هتل يه صبحونه مفصل خورديم
و از همونجا راه افتاديم كه برگرديم
ديدم زين داره ميره سمت خونه خودشون
"چيكار ميكني زين ... حتي فكرشم نكن ..."
زين " نميخوام تنهات بذارم !" خيلي مصمم بود
درو باز كردو رفتیم داخل
خداروشكر كسي خونه نبود
چندتا پشت سره هم عطسه كردم
فك كنم سرما خوردم
زين اومدو صورتمو تو دستاش گرفت
زین "خوبي ؟؟"
ميسد نگراني رو تو چشماش ديد
اون داره بهم وابسته ميشه
نبايد بشه
نبايد بشه
سرمو به نشونه ي اينكه خوبم تكون دادم
بعد یه ساعت خواستم برم
كه زين پيشنهاد داد كه ميرسونتم ولي خب من قبول نكردم
رفتم خونه و يه چمدون كوچيك واسه خودم جمع كردم
اره اين بهترين تصميم بود
از توي سايت زودترین بليط واسه رفتن به امريكا رو گرفتم
آره من اونجا نه جايي داشتم و نه كسيو ميشناختم
ولي برام مهم نبود
فقط ميخواستم برم
رفتم تو اتاق بابام
اون هميشه پولاشو يه جا ميزاره
پس پول بليط و يكم واسه خوراكي برداشتم
ميشه گف حقمو ورداشتم
تا پرواز ٤ ساعت مونده بود
ولي من زودتر رفتم فرودگاه
موبايلمو در اوردمو به تكست به رز دادم
نميتونستم بدون خدافظي از اون برم
< هي رز
من دارم ميرم
يني ميرم آمريكا
خيلي دوست دارم و هميشه مثه خواهرم برام بودي با اينكه نشون نميدادم ...
فقط خواستم بهت بگم كه مراقب خودت باش و اميدوارم با هري هميشه اوكي باشين
مي بوسمت ... بي >
بعد سيمكارتمو از تو گوشيم در اوردمو انداختم سطل اشغال
من انتخابمو كرده بودم نميخواستم چيزي مانع رفتنم بشه
چون تا وقتی انتخابی نکرده باشی هر چیزی میتونه اتفاق بیوفته ولی وقتی انتخاب کنی تو میمونی و یک چیز که حتما اتفاق میوفته...
و اون چيز براي من قرار بود تنهايي باشه
با شنيدن شماره ي پروازم تو بلندگو رفتم چمدونمو تحويل دادم بعد سوار هواپيما شدم
كنار پنجره نشستم
چشامو بستمو به اتفاقايي كه افتاد فكر كردم
لا اين رفتن رابطه ي عشقي بين من و زين بدون حتي يه بوسه تموم ميشد
البته فك نكنم بشه اسمشو گذاشت عشق !
ولي ميدونم كه به چي بينمون بود ...
شايدم عشق واقعي همين بود ...
پيوند بين روح ها بدون دخالت جسم ...
نميدونم
شایدم قانون دنیا همین باشه،
من صاحب آرزویی باشم که شیرینی تعبیرش مال يكي ديگست  ...
با تكون خوردن صندلي چشامو وا كردم
به دختر با استرس زياد كنارم نشسته بود
بهم نگاه كرد
"همه هواپيماها كه سقوط نميكنن ، ميكنن ؟"
خنديدم
"نه نميكنن ..."
دختره " من آنام "
" بئاتريس ولي خب بي صدام كن "
گرم صحبت بوديم كه صدای کمک خلبانو شنیدیم که گفت آماده ی پرواز بشین ...
_______
پايان ❤️
دوست داشتين داستانو ؟
ميدونم پارتا كم شد ولي تو هر پارت زياد گذاشتم ^^

call me B Where stories live. Discover now