هیچ وقت نمیخواست انقدر ضعیف باشه دربرابرش.
کنترل! معنی این کلمه با دیدن اون مرد تهی میشد.
میدونست داره خطر میکنه!
این میتونست خطرناک باشه!
حس میکرد با هربار عمیق شدن تو نگاه اون مرد داره پاش رو پدال گاز فشار میده و به پرتگاه نزدیک تر میشه....________________________
ماشین جدید و گرونش رو که تازه با اون پولا خریده بود رو جلوی پارکبان نگه داشت ؛
همون پول هایی که با هر بار بلند کردن گردو غبار تو پیست های عظیم و معتبر به دست اورده بود.بعد از دادن سویچ به پارکبان یحقه ی کتش رو رو برای هزارمین بار مرتب کرد.
"کروات قاتل" پسر آروم غر زد و نگاهی به ساختمون روبه روش کرد و اهی کشید.
از کی مجبور شده بود..؟
چند وقت بود..؟
و دوباره؟!اون خیلی وقت پیش قرار بود این ماشین بازی هارو به کل کنار بزاره...
قرار بود بچسبه به زندگی و آیندهی امنش ولی درست وقتی داشت بیخیالش میشد یهو همه چیز عوض شد.
زیر لب فحشی نصیب فرد مورد نظرش کرد و
مسیر سنگ فرش شده که گه و گاهی به پله های کوتاه ختم میشد و دوباره از نو شرو میشد رو شروع به طی کردن کرد.فضای سبز و مجلل و شیک اطرافش نظرش رو جلب نمیکرد.
اون طالب هیجان بود!
اون نمیخواست ولی..مجبور بود.
حس میکرد این کار روزمرگی رو براش رقم میزنه و هری اصلا دلش نمیخواست از اون قالب مظلومیتش توسط یسری قاتل بیرون کشیده شه!وقتی صدای مادرش تو سرش اکو شد
" هری این خطرناکه.. وقتت رو صرف دانشگاهت کن!"
درست بعدش صدای خودش اونو بیشتر آزرد
" مامان... من هردو رو دارم ؛ هم پیستم رو هم دانشگاهم رو!"
بخاطر مادرش دانشگاه رو به خوبی تو رشته ی مهندسی مکانیک تموم کرده بود.
بله اون یک مهندس خوش پوش و ماهر و همزمان یک پسر مهربون ولی شیطون بود.و الان خیلی خوب میدونست تو این رشته اون بدون هیچی یه شخص تحصیل کرده و موفقیه که کارش هم آماده ست.
ولی درست وقتی بیخیال همه چیز شده بود ،
پیست و ماشین و خطر...
وقتی خوب با خودش جنگیده بود ،
همه چیز رو تموم کرده بود و آروم گرفته بود ؛ اون اون موقع تازه داشت میشد پسر محبوب خانوادش که اوه بیخیال..اون همیشه متوجهش بود!
از اینکه یکی اونو کنترل میکنه...اینکه گاهی حتی تعقیب میشه..یچیزی همیشه درست نبود.
خوب میدونست و حتی چند بار به لطف دست فرمون بی نقضش خودشو بین خیابونا از شر اون آدم ها خلاص کرده بود.میدونست کاره کیه.. میدونست کی داره این بازی رو شروع میکنه.
چشم های اون مرد همیشه هری رو توی پیست آزار دادن تا اینکه یه روز رسما تهدید و وارد یه بازیه مسخره شد..
ناخواسته بود' همیشه خودش رو اینجوری اروم میکرد!نفسی تازه گرفت که انگار با حجوم اکسیژن به مغزش افکارش قوی تر جون گرفتن.. چون قبل از این ها ، هیچ وقت فکر نمیکرد جون یک آدم انقدر میتونه بی ارزش باشه!
YOU ARE READING
Shsh!
Actionهری فهمید اگر میخواد زنده بمونه باید بین لبای زین نفس بکشه! شکار معصومیت یک پرنس زیبا واقعا ستودنی بود! دست زین پایین رفت و هری لبشو محکم گاز گرفت ؛ کمربند اون حوله ی مزاحم رو از جاش کند.. دست مرد لای رونش حرکت کرد. حس میکرد ملافه های زیرش الانه ک...