#P_6

1.1K 171 37
                                    

اگر کسی اونجا نبود عینک رو جلوی لبِ متورمش میذاشت تا رو چشم هاش!

سعی میکرد نگاه معنی دار اون مردی که خودشو لوییس معرفی کرده بود رو نادیده بگیره..هری از لحظه ایی که دوباره چشمش به لوییس خورده بود همش با خودش میگفت
" اون به طرز رو اعصابی زیادی تیزه.. "

نگاهی به کلاب روبه روش انداخت ، جایی که الان توش بود با موقعیت مکانی قبلیش واقعا درتضاد بزرگی بود.
ولی الان تنها چیزی که توی سرش پشت هم تکرار میشد این بود که چرا بیشتر مقابل اون مرد مقاومت نکرده؟
بیشتر؟ مگه اصلا مقاوتی هم کرده بود؟!
پلک هاشو لرزون و عصبی روی هم فشار داد ؛
هنوز سوزش لمسش رو کنار سینش حس میکرد ، حتی هنوز حس دندونای اون مرد چشم عسلی رو دور لبش داشت.
از همین حالا میدونست اگه اینجوری ادامه بده خودشو تو ته یه چاه عمیق پیدا میکنه.
چون اون جز برای خانوادش واسه چیزه دیگه ای اونجا نبود.

نگاهی به بار انداخت.
هوا تا یک ساعت دیگه تاریک میشد و اون از ظهر میخواست لئوناردو رو ببینه ولی همه چیز پیچ خورده بود و مثل یه گره ی خیلی کور به نظر میرسید!

هری ناچار به داخل بار راه افتاد و متوجه این بود که داره شونه به شونه ی اون مرد بی شرم راه میاد.

حضور لوییس و چنتا بادیگارد دیگه که بهشون اضافه شده بودن برای هری عجیب بود.

وارد شدن و هری متوجه شد این یه بار معمولی نیست!
لباسی که به تن اکثر افراد بود ، نوع دیزان و جو حاکم بر اون سالن شیک و ارزشمند بنظر میومد. جوری که انگار که اونجا چیزی درحال رد و بدل شدن بود!
ولی هری نمیدوست چی!
نگاهی به اطرافش انداخت و فهمید پسری که پشت پیشخوان داره بهش خیره و خیره تر میشه یکم زیادی به خودش پرسینگ زده.
سعی کرد وقتی اینجاست همه چیز رو نادیده بگیره ؛ هم آدما هایی که اینجان رو و هم کارایی که انجام میدن رو!

اون فقط به لیوان پری که از طرف پیشخوان جلوش سر داده شده بود با اخم نگاه کرد و روشو برگردوند ؛ فهمید کسی پیشش نیست.

نگاهش به هر سمتی سر خورد ،
حتی خودش هم متوجه نبود داره دنبالش میگرده..
آره داشت دنبال همون چشم کاراملی میگشت!

ولی چرا..
این مرد کی بود؟
هری بیشتر از قبل دلش میخواست جواب سوالای تو سرشو بدونه!
متوجه بود که وجدانش داره بهش برمیگرده و هری اصلا حوصله اش رو نداشت.
چرا دنبال لئو نمیگشت؟ مگه نیومده بود برا اون کار کنه؟ پس چرا انقدر همه چیز یجور دیگه به نظر میرسید؟!

وقتی همون مردی که تقریبا بوسیده بودتش رو با دو زن دید که موقع حرف زدن کمرشون رو لمس میکنه و با سر انگشتاش به بازوی لختشون دست میزنه
بی اراده چش غره ایی رفت!
"داره لاس میزنه...کلا اینکارست ، منم مهره ی مسخره ی جدیدشم! اوه خدا..نمیدونستم بجز موش و گربه بازی برای محموله های اون هاترم عوضی نقش یه هرزه رو هم باید برای نوچه هاش اجرا کنم!"
هری طولانی و با حرص زمزمه کرد و به شات پر از تکیلاش نگاه کرد.
اون عصبانی بود ، از خودش..
از اینکه اجازه داده بود ، انگار احساس بی ارزش بودن بدترین حس بود ؛ طوری که به هیچ وجه نمیتونست این حسو در کنار تمام اضطراب و وجدان بی رحمش هضم کنه!
خودش بهتر میدونست که اون مرد جوری کارش رو بلد بود که آدم یادش بره داره اشتباه میکنه!
طوری که حتی نتونسته بود مقاومت کنه ولی این بازم تقصیر خودشه.

دیکه کافیه.. به خودش اومد و جلو رفت تا از یکی بپرسه اینجا چخبره!
اون هاترم بی وجدان کدوم گوری گیر کرده بود و
این اشخاص عوضی کی بودن!
داشت دیوونه میشد..رسما!
هری هیچ وقت انقدر تحت فشار نبود ، به یاد نمیورد کدوم واقعه از زندگیش انقدر تنش زا بوده!
احساس میکرد از ضعف گرسنش شده ،
ولی ترجیح میداد از اون تکیلا نخوره!

ولی میدونست چیزایی که اینجاست همشون با دوز بالا و بهترین جنس هستن ؛ اینارو از همون اول فهمیده بود.

نگاهی به پسری که تازگی ها بین افراد حاضر در جمع به چشماش زل زده بود ، انداخت ولی بلافاصله با فهمیدن نوع نگاه اون پسر پشیمون شد.

هیچی اونجا پاک نبود ؛ درست برعکس هری!

دید همون مردی که چند لحظه پیش داشت جلوی چشماش لاس میزد داره از دور بهش نزدیک میشه.
هری سعی کرد حواسشو بده به هر جایی جز اون ولی دقیقا عکس این داشت اتفاق می افتاد!

زین بالاخره بهش رسید و نفس هری حبس شد.
بی توجه به پسر از جلوی صورتش رد شد و..
هری وا موند!
اون امیدوار بود که مثلا قراره یه توضیحی راجع به اینکه اصلا چرا اینجاست و منتظر چی هست بگیره اما انگار وجودش هم نادیده گرفته شده بود چه برسه هرچیز دیگه ایی.
حس میکرد دیگه اونجا موندن فایده نداره!
اون هاترم لعنتی معلوم نبود کجاست و این افراد داشتن با نادیده گرفتن و رفتار های ضد و نقیضشون صبرشو تموم میکردن.
خواست از اون بار لعنتی بزنه بیرون و این بازیه مسخره رو تموم کنه.
ولی همون لحظه پسری که قبلا بهش خیره شده بود بازوش رو با حرکت سریعی محکم گرفت و کشید.

هری آب دهنش رو قورت داد و درجا نزدیک گوشش شنید
" هومم.. داری کجا میری خوشگلم؟ "
تو اون لحظه شک کرد که این یکی آدمِ همون مرد با چشمای تیره است یا فقط یک مزاحم وقت نشناس؟!

هری کم مونده بود از این حجم از تعجب و عصبانیت داد بزنه ولی فقط با قیافه ایی مثل علامت سوال گفت

" دستمو ول کن! "

ولی اون پسر اصلا بهش توجه نکرد و برعکس ، به زور سعی کرد اونو به سمت دیگه ایی بکشونه!

به وضوح دید که از اون پسر خیلی بلند تره چون خیلی راحت محکم کوبید به بین پاهاش.
اون پسر با دادی که بین صدای جمعیت گم شده بود به سمت پایین خم شد و هری با تمام سرعت به سمت در خروجی دویید.

انقدر تند دویید که تا رسیدن به در به چند نفر برخورد کرد و بقدری محکم بود که بدن خودش درد گرفت.

حس میکرد حالت تهوع داره ؛ هاترم رو بلند لعنت کرد و شکمش از استرس بیشتر پیچید.

وقتی به در رسید خیلی محکم و با عجله بازش کرد ؛ خارج شد و سریع خواست اونجا رو ترک کنه ولی ناگهان یکی اونو محکم از پشت گرفت!
خیلی محکم تا حدی که دیگه نتونست یک قدم به سمت جلو برداره.
لب هاش از شدت شوک نیمه باز مونده بودن و تره ایی از موهاش روی صورتش آویزون شد ؛
نگاهش به سمت سر اسلحه ایی که درست جلوی صورتش بود ؛ بالا اومد!

Shsh! Where stories live. Discover now