ریزمغز های مقوی زیر دندوناش وول میخوردن!
این طعم برمیگشت به همون معجون مقوی ساخته شده از زین.
لب هایی که زیاد برای خرف زدن تکون نخورده بودن ولی خوب بلد بودن با تکون خوردن روی پوست پسر صداهای مغزشو خاموش کنن.فرار کنه خوبه نه؟
نه!
آره.. همون دیشب وقتی با لئوناردو حرف زد ،
وقتی دید همه چیز گنگ شده ،
وقتی دید هیچ چیز درست نیست باید میرفت؛
باید میرفت!
وقت رفتن که شد ،
یچیزایی تو مغزش خونریزی کردن.
یچیزایی مثل دقیقه ها و ثانیه هایی که در محض اشتباه با زین گذرونده بود...مغزش داغ شده بود از این اشتباه تکراری ؛
درست مثل وقتی که تنش داغ میشد!چرا انقدر اخیرا اشتباهاتش لذت بخش شده بودن..؟!
وقتی اشتباه میکرد تنها چیزی که میتونست ببینه دو کاسه کارامل بود که دارن رازآلود و عمیق ته دلش برای منطقش قبر میکنن!
تنها چیزی که میتونست خوب مزهاش کنه طعم سیگار بود!
تنها چیزی که میتونست حس کنه داغی یک لمسِ خاص بود ،
ولی در عین حال تکرار کردن همون اشتباه براش رقت انگیز بود!
اگر راهشو میگرفت و برمیگشت مهمونی هاترم شاید اوضاع جور دیگه ایی بود ؛ شاید.
وقتی پای یکی مثل زین مالیک وسط بود هرچیزی ممکن بود!
چیزی قطعی نبود، اتفاقات قابل پیش بینی نبودن!نگاهش رو ملافهایی که روی تخت جم شده بود انداخت...
این اتاق بوی درد میداد!
بوی ترس؛ ترسی که از لذتی بی سابقه با جنون آمیخته شده بود!
بوی اشک و بغض.
بوی حماقت و نگاه منتظر یک نفر.
بوی خون و احمقانه های یک نفر.
بوی عطر و سیگار یک نفر..
انگار وقتی بوی عطر و سیگار که باشه لرز بی اراده زیر دلش میپیچه.احساس میکرد توی قلبش آتیش بازی راه افتاده؛ نمیدونست چرا وسط اتاق ایستاده و به مچاله های یه ملافه که جای مشت های خودش بود زل زده...
شاید چون، یکسری حقایق که مزهی زهرمار داشتن درحال چشیدن بود!چقدر مقصر بود؟
اون دقیقا چقدر مقصر بود؟
اصلا چرا به اینجا کشیده شد؟لئو!
همه چیز بخاطر اون بود آره؟
بخاطر اون بوده که الان روح و جسمش کوفته و زخمیه؟
بخاطر اونه..
پس کی..
باید یکی میبود تا مقصر باشه!
اون پسر نمیتونست باور کنه خودش خواستار چنین چیزی از طرف زین بوده!
میدونست قراره پشیمون شه پس چرا در برابر اون مرد مقاومت نکرد؟
دربرابر عقلش ، از قلبش خجالت میکشید!
اون نمیخواست اینو تو سرش فرو کنه که خودش یه بخشی از ماجرا بوده!پشیمون بود ، میدونست داره عصبی میشه و به طرز عجیبی نمیخواست جلوی خودشو بگیره!
این هری بود،
دیوونگی از این آدم هم بر میومد!
خودش هم بهتر میدونست دیوونه شه جمع کردن بساط بعدش داستان سازه!
ولی توجه نکرد ، دلش میخواست یجوری ، سر یچیزی ، فقط این حرص رو خالی کنه!
دندوناشو طوری جفت هم کرده بود که امکان داشت هر لحظه استخونای فکش خورد شن.
چنگی به ملافه ی روی تخت زد و با همه ی وجودش پرتش کرد وسط اتاق ، موهاشو تقریبا کشید و به تیر عمیقی که تو کمرش مثل برق حرکت میکرد توجه نکرد!
انگار بین پلکهاش یه خط قرمز کشیده شده بود.
YOU ARE READING
Shsh!
Actionهری فهمید اگر میخواد زنده بمونه باید بین لبای زین نفس بکشه! شکار معصومیت یک پرنس زیبا واقعا ستودنی بود! دست زین پایین رفت و هری لبشو محکم گاز گرفت ؛ کمربند اون حوله ی مزاحم رو از جاش کند.. دست مرد لای رونش حرکت کرد. حس میکرد ملافه های زیرش الانه ک...