'' جنون ''

64 9 1
                                    


۲۵ سپتامبر

نیتان

هیچوقت فکر نمیکرم اسکیزوفرنی اینقدر قابل لمس باشه,

ولی دیگه هیچ چیزی توی زندگیم واقعی بنظر نمیمومد.

اون نقاشی لعنتیی که میتونم قسم بخورم تا ده دقیقه ی پیش روی صفحه ی کاغذ جا خوش کرده بود محو شده بود; جوری که انگار هیچوقت وجود نداشت.

صبح با دیدن اون توهم لعنتی و حمله ی عصبی بعدش حتی دیگه نمیتونستم به مدرسه رفتن فکر کنم.

چندین ساعت رو صرف چک کردن نقاشی کرده بودم و متقاعد شده بودم که کاملا واقعیه تا با پاک شدنش از روی صفحه حقیقتو بزنه توی گوشم.

به لیست بلند بیماری های روحیم فکر کردم و اینکه به زودی اسکیزوفرنی قراره با افتخار بینشون بدرخشه.

واقعا ترهم بر انگیز بودم.

داره چه بلایی سرم میاد؟ چطور یه خواب میتونه اینقد راحت منو در هم بشکنه؟ کی اینقدر ضعیف و بیچاره شدم؟

تمام خاطرات بد زندگیم مثل یه فیلم خونگی هولناک توی مغزم پلی میشدن, همه ی اون صدا ها و صحنه هایی که سال ها ازشون فراری بودم الان منو دوره کرده بودن و هرکودمشون جداگانه انتقام بی توجهیی که بهشون شده بود رو میگرفتن.

این واقعا عادلانه نبود , میخواستم جیغ بزنم و بهشون بگم شما بودید که این دعوارو شروع کردید, من حتی از خودم دفاع هم نکردم فقط ترجیح دادم دیگه باتون رو به رو نشم.

کنار اطاقم گوله شده بودم و به دفتر خیره مونده بودم.

انتظار داشتم اون نقاشی هر لحظه دوباره پیداش شه.

کاملا از این دنیا جدا شده بودم و زیر لایه های زخیمی از افسردگی و مرگ خاک شده بودم که یهو حس کردم سیلی خیلی وحشتتناکی توی صورتم خورد و وقتی سرمو اوردم بالا با صورت وحشتزده ی مردیث یه اینچ فاصله داشتم. جلوی من زانو زده بود یه قطره اشک داشت از روی گونش لیز میخورد.

داشت داد میزد ولی صداشو پخش و نامفهوم میشنیدم انگار که داخل اب در حال غرق شدن باشم یا توی یه حباب زندانی.

مردیث چند دفعه ی دیگه بهم سیلی زد با هر سیلی صداش واضح تر میشد و بیشتر به خودم میومدم.

بعد از سیلی چهارم حس میکردم با یه سطل اب یخ بیدارم کرده بودن.

همچیز واضح شده بود و میلرزیدم وقتی به پنچره نگاه کردم فهمیدم شب شده.

من بیشتر از ده ساعت این گوشه نشسته بودم.

'' نیت نیت خواهش میکنم به خودت بیا نیت'' با شنیدن صدای هق هقش از خودم متنفر شدم.

Albino.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora