Wrong Revenge(6)

2.8K 507 22
                                    


با بهت به چهره خونسردش خیره شده بود...نه امکان نداشت!..این؟

چشماشو بست و محکم با مشتش روش کشید تا اگه توهم زده باشه به حالت طبیعیش برگرده ...اما دوباره که به اون شخص نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شد!

با ناباوری به مادرش که کنارش رو به صورت اون پسرک خشک زده بود نگاه کرد و تکونش داد...مادرش تکونی نخورد دوباره محکمتر تکونش داد اما با برگشتن یهویی مادرش با چشمهای درشتش سکته کرد....خانم بیون محکم دست جونگده رو گرفت:"دارم...دارم درست میبینم؟"

اما چشمهای اشکی جونگده بین چهره روی جایگاه و مادرش درنوسان بود ایندفعه مادرش محکمتر دستشو فشار داد واشکاش سرازیر شد:"اون...پسر...اون...بکهیونه مگه نه؟..تورو خدا بهم بگو...اره؟بکهیونیه؟؟..اون پسر منه؟"

اونطرفتر قلب پدرش تو چشماش بود، با ناباوری به پسرک کوچیکش خیره شده بود که باقدم های محکم به جایگاه شاهد رفت و نشست...نگاهی به پدرش انداخت و نیم لبخندی زد.
آقای بیون لبخند بزرگتری زد...

با صدای قاضی همه از شوکی که با دیدن پسرکی که یک هفته گم شده بود و خبری ازش نبود، خارج شدند.
قاضی حرف زدن رو به وکیلِ بیون سپرد!

اینبار وکیل با اعتماد به نفس بیشتری از جلوی جانگ گذشت و کنار جایگاه شهود رفت به بکهیون نیم نگاهی انداخت درحالیکه لبخند محوی رو چهرش بود:"خب آقای بیون بکهیون، پسر کوچکتر بیون ووسانگ که اخیرا همه خبردار شده بودند که چند روزیه گم شده و به خونه برنگشته! (رو به همه کرد و ادامه داد) اون کسیه که مدارک رو بهم داده..."
وکیل با یاداوری این موضوع دوباره باعث تعجب همه شد،درواقع با دیدنش همه یادشون رفته بود که الان چرا اینجاست...

چطور ممکن بود اون فیلم و ضبط صدا کار این پسر باشه؟
این فکر در سر جانگ میچرخید،اون با اینکه تقریبا بزرگ شدن بکهیون رو دیده بود و اکثر اوقات کنارشون بود اما هیچوقت فکر نمیکرد این پسرک لجباز و خودسر با رفتارهای بچگانه از این عرضه ها داشته باشه!!!

وکیل دوباره حرفاشو از سر گرفت:"بکهیون، ازت میخوام بهمون بگی چطور متوجه این موضوع شدی که آقای جانگ به پدرت خیانت کرده!"

بکهیون نفس عمیقی کشید تا اضطرابشو کنترل کنه و تلاش کرد که چشماش به دونفر که با نگاهشون سوراخش میکردن نیوفته:"هفته پیش اتفاقی افتاد که باعث شد آسیب بدی ببینم و در یه جایی که نمیشناختم بیهوش بشم...وقتی چشمامو باز کردم یه پیرمرد کشاورز که اون اطراف زندگی میکرد منو پیدا کرده و تقریبا نجاتم داده بود...(سعی میکرد تاجایی که میتونه اتفاقات اصلیو سانسور کنه و به جاهای مهمش برسه)علت خونه برنگشتنم این بود!جدای این مسائل با اون اتفاق کنجکاو شدم تا دلیل بهم ریختگی شرکت پدرم رو بفهمم..."

کدوم اتفاق؟! جونگده بشدت میخواست جواب این سوال رو بدونه...اما سعی کرد فعلا به حرفای برادرش گوش کنه...

Wrong Revenge [Completed]Where stories live. Discover now