Wrong Revenge (End)

4.4K 544 97
                                    

در آغوش مادرش فشرده شد:"اوه خدای من بک..باورم نمیشه..تو..تو کجا بودی؟" هق هقش از سر گرفته شد..اما به یکباره آروم شد و شونه های بک رو گرفت و از خودش جدا کرد، بکهیون بخاطر قطع صدای مادرش کنجکاو بهش خیره شد...مادرش با صدای عجیبی ادامه داد:"یا بهتره بگم...کدوم گوریییی بووودیییییی؟"
جونگده که در طرف دیگه با وکیل خوش بش میکرد با نعره مادرش بالا پرید و با دو خودش رو بهشون رسوند:"اومااا...چخبره؟جون هرکی دوس دارید اینجا آبرو داریم.."

بی توجه به حرفش گوش بکهیون رو گرفت و پیچوند:"توعه توله سگ باید اینطوری مادرت رو بیخبر بزاری...."

-آخخخ..آخخ مامان صب کن..بزار بگم.. آخخخخ!!!
-چیو بگی هااان؟ اینه جواب محبتای من..نمیگی من چی کشیدم این چند روز رو؟؟؟

بک دست مادرش رو چسبید و برای خلاص شدن از وضعیت قیافش رو غمگین کرد:"اومااا من حالم خوب نیست..صدمه دیدم!"
مادرش با این حرف زود گوشش رو ول کرد و با ناراحتی دوباره سر پسرش رو به سینه فشرد..با چشمای تر گفت:"عزیزممم..عزیز دل مامان! ببخش..واقعا حال مامانی خوب نیست من-"

"مامان! همه دارن به ما نگاه میکنن..بهتره بریم خونه دلتنگیاتونو اونجا رفع کنین"جونگده با لبخند مصنوعی به افرادی که با تعجب به اونا خیره بودن زیر لب غرید و اونا رو سمت در هدایت کرد.

همه دیگه خیالشون از بابت شرکت و پدرشون راحت شده بود..با مشخص شدن کار های وحشتناک و غیر قانونی دیگه ای از جانگ اونهم به حبس ابد محکوم شد!

با خارج شدن از ساختمون بک یه لحظه چانیول رو کمی دورتر تکیه به دیوار دید که بهش خیره شده...ایستاد و اون هم بهش خیره شد...
چشمها حرف های زیادی باهم ردو بدل میکردن اما بکهیون خشمگین و دلخور بود..نمیخواست دیگه باهاش روبرو بشه...نمیخواست دیگه صداشو بشنوه...دلشو بدجوری شکونده بود!
یعنی اگه اون شب جلوشو نمیگرفت، اون...؟
افکارش با قرار گرفتن برادرش جلو چشماش پراکنده شد.

"چیشده حالت خوبه؟"

درواقع دیده بود که به چانیول خیره شده اما میخواست از زبون خود بک بشنوه که قضیه از چه قراره!

"ها؟...ا-اره خوبم بریم"

جونگده دست برادرش رو فشرد و بهش لبخندی زد:"خوشحالم که اینجایی، کلی حرف داریم که باید باهم بزنیم...تو برو ماشین منم برم ببینم کی پدر رو آزاد میکنن!زود برمیگردم"
دروغ میگفت درواقع میخواست پیش چانیول بره و ببینه چی از جون برادرش میخواد که هی دوربرش میپلکه...

باشه ای گفت و سمت مخالف چرخید... سمت ماشینشون که اونور خیابون پارک شده بود میرفت اما لحظه ای نگذشته ماشین آشنایی جلوی پاش ترمز زد و تا بفهمه چی شده یک دست از یقش گرفت و طوری سریع و پرقدرت اون رو بلند کرد که از پنجره ماشین به داخل پرت شد ! زود ماشین رو حرکت داد و رفت...
اما اون اطراف هیچکس متوجه نشد نه حتی مادر بک که با گوشی تو ماشین با خواهرش حرف میزد و ماجرای دادگاه رو براش تعریف میکرد.
و نه برادری که در به در دنبال اون دراز بی قواره بود و پیداش نمیکرد.

Wrong Revenge [Completed]Where stories live. Discover now