( سرفصل اول ) #1

526 30 15
                                    

ارن\
اولین باری که اونو دیدم... رییس مافیای سیاه افسانه ای لیوای...
"بالاخره مدرک گیر میارمو دستگیرت میکنم لیواییی .... _ ها!! نه بابا"
هیچ اطلاعاتی ازش نیست.... هیچی... مثل یه روح سرگردان... بار اولی که دیدمش خیلی عجیب بود
و دفعه های بعدی عجیب تر بود, اون از عمد خودشو مقابلم قرار میداد " _ اگه اینجوری سر راهم قرار بگیری برام جذابیتی نداری." تا ضعف منو نشون بده و هربار تحقیرم میکرد. اون خطرناک و درعین حال جادویی بود.
تو دفترم پشت میز نشسته بودمو با حرص دستمال کوچک نمداریو از عرض تا طول میز میکشیدم و مثل این میموندکه انگار همین االن تمام روکش جالیی که بهش زده بودن از بین بره و خودم بی توجه به این موضوع فقط بلند بلند غر میزدم :
_ دوباره ببینمش دهن کثیفشو با همین دستمال قاب میگیرم... مرتیکه کونی..
تو این بین فقط صدای جان بود که تمام اعصابموبهم میریخت:
_ باز شروع کرد..
بدون اینکه ذره ای از عصبانیتمو کنترل کنم سرمو بلند کردمو با پرخاش داد زدم:
_ خفه شو کله اسبی احمق..
بدون اینکه لحظه ای توجهشو از گوشی تو دستش برداره با بی تفاوتی ادامه داد:
_اون رییس یکی از باندای قاچاقچی با نفوذ باالست چرا بیخیالش نمیشی بجای اینکه همش خودتو تو
خطر بندازی؟
دندونامو روهم فشار میدمو صدامو باالتر میبرم:
_همه اینا بخاطر آدمایی مثل توعه که اونا نفوذشونو حفظ کردن..
باالخره سرشو بلند میکنه و با حرص نگام میکنه:
_ تو چه مرگته یگر؟؟ ها؟؟ این تقصیر ما نیست که تو خیلی بی عرضه ای و نمیتونی اونو گیر
بندازی.... البته این تقصیر تو نیست چون بهتر از توهم نتونستن اونو گیر بندازن.. میفهمی که؟؟
با انزجار نگاهش میکنم و رومو برمیگردونم:
_ از آدمایی مثل تو متنفرم و حالمم بهم میخوره جان...
بی توجه به ندای "حس منم نسبت ب تو همینه عوضی" توجهم به گوشیم جلب شد. یه پیامک از
طرف اورو سان بود. اون یکی از کاراگاه های تیم بود و بهش سپرده بودم که اگه خبری از لیوای شد
بهم خبر بده. پیامو که بازکردم تنها چیزی که نوشته بود فقط یه آدرس یه خطی بود که آدرس یکی از
انبارهای قدیمی کنار اسکله بود. اخم ریزی رو پیشونیم نشست که باعث شد زمزمه ریزی بکنم" اون
مدرک پیدا کرده؟؟" همونطور که آدرسو با دقت میخوندم کتمو از روی صندلیم برداشتمو سمت در
خروجی رفتم و همونطور صدامو بالا بردم:
_گومن جان... بعدا حرف میزنیم...
کتمو سریع میپوشمو یکی از ماشینای اداره رو میگیرمو سمت آدرس راه میوفتم و زیر لب زمزمه
میکنم" ایندفه دیگه گیرت میندازم لیوای"

انبار قدیمی\ بندر
حدود 51 دقیقه بود که رسیده بودمو اطراف اونجا گشت میزدم تا اینکه با دیدن در پشت ساختمون که
قفل زنگ زدش شکسته بود لبخندی از رضایت میزنم و بازش میکنم و داخل میرم. آدرس درست بود
پس یعنی اورو سان باید همین اطراف میبود. گوشیمو تو جیبم گذاشتم و اسلحمو تو دستم گرفتمو
صدامو بالا بردم:
_ اورو ساننن.. اینجایید؟؟
با وجود اسلحه تو دستم گاردم خیلی پایین بود. اونجا خالی بود و نظر کسی نبود. شاید خیلی زود اومده
بودم و باید منتظر میموندم. با این فکر شونه ای بالا میندازم و دست آزادمو تو جیبم میزارم. همونطور
که سرمو به اطراف میچرخوندمو نگاه میکردم متوجه جسم سیاهی که سمتم میومد شدم اما قبل از اینکه
بخوام واکنشی از خودم نشون بدم با ظرب رو زمین افتادم و قبل از اینکه بتونم فکرمو متمرکز درد
کمرم کنم فشاری که به گلوم میومد باعث شد تا دستمو بالا بیارم که با حس انگشتایی دور گردنم اخم
میکنم و چشامو باز میکنم که باعث میشه نفسم بندبیاد.
همون نگاه.. همون نیشخند و همون نگاه تحقیر آمیزش..اون خودش بود.. بعد دوماه دوباره خودشو بهم
نشون داد.. یعنی دوباره گول خوردمو تو تلش افتادم؟؟ این امکان نداشت.. اون پیام اوروسان بود.!!!
قبل اینکه افکارمو جمع کنم صداش تو گوشم پیچید:
_خیلی بی دفاعی ارن یگر..
مچ دستشو محکم گرفتم و غریدم:
ولم کن لیوای..
پیروزمندانه نگاهم کرد:
_ راحت میشه فریبت داد..
سرمو تاحدی کج کردم تا فشار دستش کمتر بشه و تو همون حال زمزمه وار جواب دادم:
_حملت خیلی بزدلانه بود آکرمن...
ابروهاشو بالا داد و دستش و برداشت و از روم بلند شد و چند قدم عقب رفت و با دست اشاره داد:
_باشه.. یالا پاشو وایسا تا یه مبارزه عادلانه داشته باشیم..
با حرص ازجام بلند میشم و گارد میگیرمو بلافاصله بهش حمله ور میشم و مشتمو سمت صورتش
میبرم. مطمعن بودم که قراره صورتشو داغون کنم اما اون غیب شد... آره چشام درست میدید اون از
جلوم غیب شد و تو کسری از ثانیه از پشتم سردراورد و مچ دستمو محکم گرفت و مثل یه گونی برنج
به زمین کوبیدم. چطور اینقدر فرز بود؟؟ تقلا میکنم و سعی میکنم خودمو رها کنم که زمزمه میکنه:
کندی...
غرو لند میکنم و جواب میدم:
_پشیمون میشی آکرمن...
سرشو جلو میاره و زیر گوشم زمزمه میکنه:
_اینجوری نمیتونی آدم بدارو دستتگیر کنی...
پوزخند میزنمو با نیشخند لب میزنم:
_ تو یکیو مطمعن باش میگیرم...
همونطور که دستش توی جیب لباسم درحال گردش بود جوابمو میده:
_همممم.. باشه منتظر اونروز میمونم...
تو ذهنم دنبال جواب دندون شکنی میگشتم که با حس سردی فلز دور مچم چشام گرد میشه و سرمو به
عقب خم میکنم و دستامو میکشم:
_هی داری چیکار میکنی!! بازم کن... زودباش.. باتوعم..!!!
بیتوجه به تلاشم برای آزادیم تو یه آن کمرمو گرفت و ب کمر برگردونتم و چشماشو ریز کرد:
_ تو همونی نبودی که میخواستی منو اغوا کنی؟؟؟
با شنیدن حرفش چشام گرد میشه و خودمو عقب میکشم:
_ح.. حرومزاده...ولم کن.. اینقدر فکرت کثیفه؟؟
_ اینطور نیست؟؟
و درحالی که پاهامو ازهم باز کرده بود تا حدی بالا بردشون:
_ ولی من همش فکر میکنم تو میخوای تحریکم کنی..
با اینکه انگشتاش خیلی سفت و محکم دور مچ پام حلقه شده بود دست از تقلا برنداشتم و اخممو غلیظتر
کردم:
_فکر نکن... هرغلطی که دلت خواست میتونی انجام بدی..
ابروهاششو بالا داد و خودشو جلوتر کشید:
_ فکر کردی نمیتونم؟؟؟
با گفتن این حرف مدتی نگذشت سرمای دستشو رو پوست کمرم حس کردم. لنتی اون نمیخواست بیخیال بشه.
_همم.. بدنت خیلی زود واکنش نشون میده.. نکنه هنوز باکره ای؟؟
با شنیدن حرفش حس کردم الله ی گوشم سوخت. اینکه یه پسر به سن من نداشته باشه موضوع عجیبی نیست البته شاید فقط از نظر من. چون حتی جان هم با اون قیافش دوبار رابطه داشته. ت همین فکرا
بودم که صدای خندش به خودم آوردتم:
_ او او.. پس میتونم بت بگم بازرس ارن یگر کوچولو...
اخم کردم.. خیلی هم غلیظ.. دیگه داشت زیاده روی میکرد.. دندونامو روهم فشار میدم و تو یه حرکت
قافلگیرانه با سرم بهش حمله ور میشم و صدامو بالا میبرم:
_ خفه شوو..
و...
اما خب اون خیلی فرز بود.. خیلی فرزتر.. و همین باعث شد تا به محض جاخالی دادنش با صورت
بخورم زمین. خیلی خیلی میسوخت.. متوجه سنگینی نگاه تاسف باری روی خودم میشم و تو همین
لحظه با پا برمیگردونه و بالفصله بین پام فشارش میده که مخم سوت میکشه و صورتم توهم جمع
میشه و با هرص به صورت نحسش نگاه میکنم:
_ چطوره؟؟؟ هوم؟؟
_م.. من مثل تو.. نیستم.. عوضی منحرف...
حس گذر دونه های عرق از روی پیشونیم باعث میشه جملمو با تحکم بیشتری تکرار کنم:
_ من باالخره تورو میکشم..
با همون نیشخند همیشگی پاشو برمیداره و جلوم خم میشه:
_ تو از این وضعیت خوشت میاد آره؟؟ از اینکه من بهت تجاوز کنم لذت میبری؟؟
_ باتو بودن چندش آوره برام.. برو بمیر..
صدای دادم بلند بود ولی به پای سیلی که تو صورتم خورد نمیرسید و چندثانیه بعدش از دردش به خودم میپیچیدم که موهام با ضرب کشیده میشه و صورتم درست مقابل صورتش قرار میگیره.
چشماش.. اون واقعا چشمای یه قاتل بود.. شکی درش نیست.. اونا بی حسن...:
_ فکر نمیکنی داری یکم زیادی پرو میشی..؟؟
بدون حرف بهش نگاه میکنم و بدون فکر تو صورتش تف میکنم. صورتش کامال متعجب زده بود..
ولی چشماش هنوزم حسی نداشت. اون لنتی ماسک زده؟؟ چطور اینجوریه؟؟ ظربه ای که موقع انداختنم به پهلوم وارد شد چیزی نبود اما لگد پشت سرش باعث شد تا دادم هوا بره و بعدیش هم تو
صورتم... میخواست بکشتم؟؟ نه نمیخواست.. مثل توله شیپرد کوچیکی بود که بعد مدتها عروسک خرسیشو پیدا کرده و حالا میخواد بخاطر گم شدنش تنبیهش کنه تا دوباره باهاش بازی کنه.
آروم چشمامو باز میکنم که با دیدن اسلحم که با فاصله ی کوتاهی ازم افتاده بود چشام گرد میشه. مکث کوتاهی میکنم. خودمو جلو میکشمو دستای بستمو دراز میکنم تا بگیرمش. با شنیدن صدای پاهاش بهت
میکنم و تا میام تکونی بخورم فشار کفشش رو دستم دوباره باعث آزاد شدن صدام میشه و با کنار
رفتنش تو خودم جمع میشم و خفه ناله میکنم و با نفرت بهش نگاه میکنم. اسلحمو برمیداره و جلو میاد.
پاهامو ازهم باز میکنه و بینشون میشینه:
_اینو میخوای ارن؟؟ آره؟؟
با لبخندش ادامه میده:
_ باشه بهت میدمش.. دوسدارم یکم تقلا کردنتو ببینم..
دندونامو روهم فشار میدم:
_ اگه.. م.. میخوای منو بکشی.. زودتر اینکارو بکن..
با تمسخر میخنده و نگام میکنه:
_ شوخیت گرفته؟؟ چرا باید اسباب بازیمو ازبین ببرم..
قبل جواب دادنم لبه ی پیراهنمو میکشه که با پاره شدنش بهت میکنم و تاحدی میترسم:
ه... هی.. داری چیکار میکنی..؟؟!!
بیتوجه به حرفام اسلحه رو بالا میاره و رو نیپلم فشار میده. درد داشت.. طوری که دلم میخواست داد بزنم ولی نه جلوی اون:
_ قبل اون قراره بارها و بارها بهت تجاوز کنم و داخلت خالی بشم.... اونقدر که هیچ هوشیاری برات نمونه..
یکم میلرزمو آروم لب میزنم:
_ ت.. تو که جدی نمیگی... ها؟؟
جوابی نمیده و این بدترین چیزیه که منو میترسونه.. نیشخندی که رو لباشه.. حرکت دستش از شکم تا
روی شلوارمو بعد اون فقط چند لحظه طول میکشه تا کامل درش بیاره و حالا من کاملا بی دفاع و لخت جلوشم.
. نمیتونم اعتراضی کنم.. میدونم که این همه چیزو بدتر میکنه..چشامو بسته بودم تا
صورت لعنتیشو نبینم که با فرو رفتن فلز سردی داخلم ناخوداگاه صدام آزاد میشه و با بهت به اسلحه تو
دستش که حالا نصفشم داخلم بود خیره میشه. ان لعنتی داشت چیکار میکرد.. اون دیوونست؟؟
میخنده و بهم نگاه میکنه:
_ چطوره ارن؟ خوشت میاد؟؟
لبمو گاز میگیرمو با درد لب میزنم:
_ نه نه نه... صبر کن...
با حرکتش داخلم آهی میکشم و دوباره زمزمه میکنم:
_ ب.. بکشش بیرون.. بکشش بیرون عوضی..
هر حرفی باعث تحریک بیشترش میشد بخاطر همین اسلحه رو داخل تر برد:
_ نههه ... اینجوری بهتره...
سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم و صدامو بالاتر میبرم:
_ ا.. اگه شلیک بشه چی؟؟؟ تو دیوونه ای..
با لبخند پهنی نگام میکنه:
_ بازرس جوان براثر شلیک به تخم هایش دار فانی را وداع گفت...
تکخندی زد و زبونشو تو لاله گوشم برد. لنتی نفساش داغ بود:
_ بهت میاد یگر..
ناخوداگاه میلرزم خودمو عقب میکشمو رومو برمیگردونه:
یااا.. تمومش کن...
بلافاصله صورتمو گرفت و سمت خودش چرخوند:
_ مخالفی؟؟؟ پس التماسم کن...
جوابی ندادم... یعنی حداقل جوابی نداشتم که بدم.. چی میگفتم؟؟ تورو خدا دست از بفاک دادنم بردار؟؟
نمیشههه.. به هیچ عنوان نمیشه.. اون عوضی روانی من هرگز بهش التماس نمیکنم.. این دلیل نمیشه
که غرورمو بشکنم... ولی درغیر اینصورت برای خودم بد میشه.. سکس.. تو انبار؟؟ با یه مافیای
عوضی روانی کله خراب بی احساس... صبرکن ببینم...اینا هیچ ربطی بهم نداره.. یعنی باید بشینم و
شاهد بدبخت شدنم باشم.. این چه مسخره بازیه..
داشتم با افکارم میجنگیدم و بحث میکردم که سرمای دست لیوای روی پهلوم دوباره به خودم آوردتم:
_ هی ارن.. بدنت زیادی داغه...
با لرز بهش نگاه میکنم:
_ خ.. خواهش میکنم... ا.. اون تفنگو دربیار..
متفکرانه به صورتم نگاه میکنه و بعد چند دقیقه ابروهاشو بالا میده:
_ نوچ..
_ عوضی حرومزاده...
کنترلمو از دست میدمو بهش حمله ورمیشم که با تکرار جاخالی دادنش دوباره نقش زمین میشمو بعد
اون دوباره صدای خندش تو گوشم میپیچه:
_ خیلی ساده ای ارن یگر.. فکر کردی میتونی به این سادگی فرار کنی..
همونطور که این حرفو میزد پاهامومحکم گرفت و ازهم بازش کرد:
_ وقتشه یکم تقلا کنی ارن..
لبمو گاز گرفتمو سعی کردم پاهامو ببندم اما فایده نداشت. سمتم خم شد و بلافاصله پارچه ای رو تو
دهنم فرو کرد که برای چند لحظه نفس کشیدنم سخت شد. اما صبر کن ببینم.. لعنتی این لباس زیر
خودم بود... لیوای حرومی پوستتو میکنم..
چشامو روهم فشار میدمو با اخم بهش نگاه میکنم که نیشخند میزنه:
_ آماده ای ارن؟؟؟ آماده ای که زیرم تقلا کنی؟؟؟
لرزش دستامو زیر کمرم حس میکردم و نگاه حریصانه ی مرد جلوم روی بدنم عذابم میداد. دستشو
نوازشگونه رو صورتم میکشه و با دلسوزی زمزمه میکنه:
_ جوری میکنمت که برای ارضا شدنت التماس کنی....
نمیدونم چقدر گذشته بود... چند دقیقه.. یا چند ساعت.. مشخص نبود... فقط میتونستم اینو بفهمم که
یکنفر داره بدون مکث داخلم میکوبه.. اون لنتی... این دومین بار بودو حتی نزاشت که من یبارم خالی
بشم... کراواتمو محکم دور دیکم بسته بود. اون نمیتونست بفهمه که این درد داره؟ این اولین بار من
بود و بهتر نبود که یکم بهتر رفتار کنه؟؟ آههه گندش بزنن من انتظار دارم یه مافیای قاچاقچی موقع
سکس باهام ملایم باشه؟؟ ارن یگر تو دیوونه تری... دردی که تو پایین تنم پیچیده بود اونقدری شدید
بود که باعث بشه عقلمو از دست بدم و تو این موقعیت بجای فکر فرار به فکر سکسم با لیوای باشم..
نهههه این سکس اونه.. نه من... من هیچ نقشی ندارم... تو همین حال افکارمو به صورت ناله از بین
دهن بستم بیرون میدادم و کل بدنم از عرق خیس بود. بعد چند دقیقه پامو بالا میگیره و سمتم خم میشه:
_ چیه ارن؟؟؟ ها؟؟ میخوای بریزیش بیرون؟؟؟
از بین پارچه ناله هامو با التماس بیرون میدم. ابروهاشو بالا میده و میخنده:
_ چی داری میگی؟؟ نمیشنوم... بلندتر بگو...
اون عوضی میخواست بلندتر بگم؟؟ چجوری؟؟ تو این وضع؟؟ او روانی داره چرت میگه..
بعد مکث کوتاهی دوباره ادامه میده:
_میدونی نگه داشتنش اصال خوب نیست...
نمیتونستم تحمل کنم... این خیلی درد داشت... اون لعنتی میخواست با دهن بسته حرف بزنم؟؟ این فشار
برای من خیلی زیاد بود. نمیتونستم تحمل کنم. چشام پر شده بود و اشکام راهشونو رو صورتم پیدا کده
بودن و حالا اون لیوای لنتی داشت میخندید:
_ آههه.. داری گریه میکنی؟؟ چقدر بامزه...
با گفتن این حرف دستشو دراز کردو لباسو از تو دهنم بیرون کشید. بالفاصله با باز شدن دهنم هوارو بطور کامل داخل ریه هام کشیدم و درحالی که نفس نفس میزدم بهش نگاه کردم:
_ لیوای.. برو به جهن...جهنم... ب. بازم کن..
با همون لبخندش سرشو نزدیک آوردو جلوی صورتم استپ کرد:
پس ببوسم.. زوباش یگر منو ببوس تا بازت کنم.
..
حرفش تو مغزم میپیچید.. مخم کار نمیکردو فقط میخواستم از شر این درد خالص بشم. پس بدون فکر
سرمو تاحدی بالا بردمو بلافاصله لباموبا فشار روی لباش گذاشتم و با همون درد بوسیدمش و تو همون
حال با حس بازشدن کراوات آه نسبتا بلندی از دهنم خارج شد وبدون مکث با فشار خالی شدم و تاحدی
تو خودم جمع شدم و لرز کوتاهی بدنمو گرفت. یکم که نفسام عادی تر شد سرمو برگردوندمو بهش نگاه
کردم:
_ کافیه دیگه... آره..
_ شوخی میکنی؟؟
با پوزخند همیشگیش نگاهم کردو درحالی که کراواتشو از دور گردنش باز میکرد زمزمه کرد:
_ بهت قول دادم ارن.. یادت نیست.. قراره اینقدر به فاک بدمت تا بیهوش بشی..
نمیتونستم چیزی بگم یا حرفی بزنم. زبونم بند اومده بود. این مرد خود شیطانه.. با این فکر بدنم بیحس
میشه و تنها چیزی که از دهنم خارج میشه فقط یک کلمه بود:
_ل.. لیوای..

---------------------------------------------------

خب خب سلام بچی ها...
من اینحاروهم تصرف کردم😂🤦‍♂
خب این اولین بوکه که دارم اینجا عاپ میکن لی لی لی لی 😄😄😄😄
کاپل ارریه پس اگه کسیو میشناسین که طرفدارشه داستانو معرفی کنین تا اوناهم فیض ببرن...
و نکته عاخر اینکه فالوم کنین تا اگع خبری شد راجب داستانا پیاما براتون بیاد و درجریان باشین.. تنکس😁😁
ووت و کامنتم فراموش نشه😉😉

E X LWhere stories live. Discover now