#6

155 9 4
                                    

ارن\
من کجام؟ نمیدونم.. اینجا کجا بود؟ نمیدونم.. چرا اینجام؟؟ شاید تاحدی بدونم.. اما تنها چیزی که ازش 
مطمعن بودم این بود که کار لیوایه.. همه چیز کار اون بود.. هر بلایی که سرم میومد.. هر اتفاقی که 
میوفتاد.. همه چیز زیر سر اون بود. اتاقی که توش بودم خالی بود.. خالی از همه چیز و پر از ترس.. 
اینو رنگ سفید دیوارا و پارکت های کف اتاق به خوبی تو ذهنت فرو میکردن. دستام به سمت بالا بسته شده بودن و یجوری روی زمین ولو شده بودم. بدنم هنوز کامال حسشو به دست نیاورده بودو احساس 
کوفتگی داشتم و سرم گیج میرفت یکم خودمو بالاتر کشیدم و سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و 
زیر چشمی اطرافمو آنالیز کردم. چیز خاصی نبود فقط یه اتاق خالی معمولی مثل یه خونه متروک یا جایی برای فروش. 
سرمو برگیردوندم که چهره ی آشنایی رو دیدم. روی صندلی پا روی پا انداخته بودو داشت کتاب 
میخوند. لعنت, مگه مافیا هم کتاب میخونن؟؟!!! خودمو بالاتر کشیدم و صدامو تا حدی بالا بردم:
_ عوضی.. داری چه گوهی میخوری...
سرشو بلند کرد وبا لبخند نگاهم کرد:
_ اوه پس بهوش اومدی..
از جاش بلند شدو کتابو روی صندلی گذاشت و سمتم اومد. اخم کردمو با عصبانیت غریدم:
_ اینجا کجاست.. منو کدوم گوری آوردی؟؟!
نیشخند ریزی زدو شونه بالا انداخت:
_ گفتم که میارمت ماه عسل.با وحشت بهش نگاه میکنم و سعی میکنم تمام ایده هارو از سرم بیرون کنم:
_ م..میخوای چیکار کنی؟؟ من باید برم..
_ اوهه عزیزم.. کجا میخوای بری؟؟ ما قراره مدت زیادیو باهم بگذرونیم...
کنارم قدم زد و دستاشو تو جیبش برد:
_ گفتم که... با فضولی تو کارام منو تو دردسر انداختی.. پس منم برای جبران کاری میکنم که بیوفتی 
تو همون چاهی که برای من کندی...
با شنیدن حرفش پوزخند میزنمو سرمو بالا میگیرم:
_ که چی؟؟ منم با خودت ببری زیر اعدام!!! عمرا...
_ مدارک کافی برای اثبات این موضوع دارم...
بعد این حرفش لبخندی تحویلم داد که مطمعن بودم ترسش تا مدت ها تو دلم میمونه:
_ م.. مثلا چی؟؟
انگشتشو تو هوا تکون داد اومد کنارم نشست:
_ عا عا... این سوپرایزه..
پوزخند زدمو رومو برگردوندم:
چرت و پرت نگو لیوای...
دستشو بالا آوردو انگشت اشارشو رو گونم کشید:
_ وقتی خواب بودی میتونستم لختت کنم...اما لذتش به اینه که واکنشاتو تو این لحظه ببینم..
علنی لرزیدمو بلافاصله سرمو برگردونم و صدامو بالا بردم:
_ تو هیچ غلطی نمیکنی. 
همزمان با من یقمو تو مشتش گرفت که با کشیدنش دکمه های زیر یقش کنده شدن و تاروی شکمم پاره 
شد. " لعنتی.. این بلوز بود یا کاغذ پوسیده..." با بهت بهش خیره میشمو با لرز زمزمه میکنم:
_ داری چه.. غ.. غلطی میکنی..!!
بی توجه بهم بین پاهام میشینه و همونطور که کمربند شلوارمو باز میکنه بی توجه بهش پایین 
میکشتش و جواب میده:
_ معلوم نیست؟؟
با چشمای گرد به پایین تنم خیره میشم:
_ل.. لعنتی... نکن.. نمیتونم... دوباره...
مچ پاهامو میگیره و ازهم بازشون میکنه و بهم نگاه میکنه:
_ اوه.. اینطور فکر میکنی؟ ولی بنظر قوی تر از این حرفایی...
_ خ.. خواهش میکنم..
درتالش برای جمع کردن پاهام بودم که مچ هامو ول میکنه و دستاشو تو هوا نگه میداره:
_ اوکی.. کاری باهات ندارم...
سریع پاهامو بهم میچسبونم. گوشه لبمو گاز میگیرمو با یکم ترس و بدگمانی بهش نگاه میکنم که لبخند 
میزنه:
_ اما نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که از اسباب بازیام استفاده نکنم..
با بهت نگاش میکنمو دستامو مشت میکنم:
_ خ.. خیال کردی.... به همین آسونیه.. حتی اگه منو بکشی.. تمام مدارک تو خونمه..
از رو تخت بلند میشه و سمت کمد میره:
_ نچ نچ نچ نچ.... یه پسر خوب جای وسایلشو به غریبه نمیگه ارن...
لبخندی میزنه و ادامه میده:
اما خب..اشکالی نداره من صاحب اونام و بهت اجازه میدم که واس خودت نگهشون داری..
رومو ازش برمیگردونمو سرمو بلند میکنمو به زنجیری که دستام باهاش بسته شده بودن نگاه میکنم و 
محکم دستامو میکشم تا شاید باز بشن. متوجه لیوای میشم که با یه جعبه تو دستش سمتم میاد و جلوم 
روم در جعبه رو برام باز میکنه:
_ داداداممم.. خودت یکیو انتخاب کن.. دوستداری با چی شروع کنم؟؟
با بهت به سکس توی های توی جعبه نگاه میکنمو درحالی که صدام میلرزید اخم میکنمو زیر لب میغرم:
_ اون دیلدو رو بردار و بکن تو خودت عوضی..
شونه بالا انداختو جعبه رو روی کمد کوچیک کنارمون گذاشت:
_ اوکی.. حالا که نمیخوای خودم انتخاب میکنم...
پاهامو تا حد امکان بهم میچسبونم و با عجز زمزمه میکنم:
_ لیوای... تمومش کن..
بدون حرف استیناشو تا ارنج بالا زد و از توی جعبه چیزیو تو مشتش گرفتو اومدکنارم. بزور پاهامو 
ازهم باز کردو اومد بینشون. خودمو بالا کشیدمو خواستم چیزی بگم که با ورود ناگهانی جسم سردو 
نسبتا بزرگی داخلم دادی کشیدمو دستام تاحدی شل شدو زمزمش به گوشم خورد:
_ اهل صبر کردن نیستم..
دستشو همونجا نگه داشت و لب زد:
_ برای شروع 50 چطوره؟؟ هوم؟؟
با گفتن این حرف لرزش ناگهانی داخلم بوجود اومد که باعث شد ناخواسته صدای دادم بلند بشه و 
اینبار درد و سوزش هم به همراه داشت. خودمو به جلو خم میکنمو با درد میگم:
_ ع.. وضی.. برو به جهنم... تمومش کن..
با نیشخند جوابمو میده:
_ این تازه اولشه یگر.. بازی ما تازه شروع شده..
خودشو جلوتر کشید. نوار چسبی که از جیبش بیرون اوردو باز کردو محکم روی لبام چسبوندو از بین وسایل تو جعبه باگ نسبتا بلندیو بیرون اورد:
_ ببینم.. باوجود این چقدر میتونی تحمل کنی و نگهش داری؟؟
زیر یکی از زانوهامو گرفت و پامو بازتر کردو باگ و رو دیکم گذاشت و بلافاصله همشو برد داخل 
و دستشو عقب کشید. چشمای پر اشکمو محکم روهم فشار میدم که گونه هامو خیس میکنه. سرشو بلند 
میکنه وبهم نگاه میکنه:
_ باز که داری گریه میکنی.. هوم؟؟
مکثی میکنه و دستشو رو گونم میکشه و همونطور که دست دیگشو سمت درجه ویبراتور میبره زمزمه 
میکنه:
_ هنوز بچه ای...
نمیدونم چقدر اون درجه ی کوفتیو چرخوند اما هرچی که بود مطمعنا کمترش نکرد بلکه باعث شد تا 
اون لعنتی شدیدتر داخلم تکون بخوره که این وحشتناک بود... وحشتناک...از جاش بلند شد و همونطور 
که لباسشو مرتب میکرد سمت در رفتو صداشو کمی بالا برد:
_ خوشبگذره یگر... بهت سرمیزنم...
رومو ازش برگردوندمو فقط با شنیدن صدای در متوجه شدم که رفته. بدنمو پیچ میدمو از دردی که 
داشت کم کم زیر شکمم بوجود میومد ناله خفه ای میکنمو بزور از بینیم نفس میگیرم. 
چند ساعت گذشته بود.. نمیدونم چند ساعت. فقط میدونستم اینقدر درد داشتم که نگران ساعت نباشم. 
بدنم میلرزیدو خیس عرق شده بودم. کم کم چشمام داشت سیاهی میرفت.. این بد بود... خیلی بد...
_ ارن... ارن...
با گیجی به اطرافم نگاه میکنم. همه چیز مبهمو تاریک بودو فقط صدای زمزمه ی نامفهومی بود که اسممو صدا میزد. حس سنگینی سرم بهم اجازه باز کردن چشمام رو نمیداد.." میخوام بیشتر اینجوری 
بمونم... تو تاریکی.." این چیزی بود که مغزم بهم میگفت و من دنبال صدا بودم و بالاخره به آرومی 
چشمامو باز کردم. با حس مور مور کننده ای تو پایین تنم و بعد آروم تر شدن ان درد کشنده ناله نسبتا 
بلندی میکنم و بدنم رها میشه و از زنجیر بسته بهش آویزون میشه. چشمام هنوز بسته بود و لبام بخاطر 
چسب بهم قفل بود. میدونستم که هنوز اونجام. توی همون اتاق.. روی همون تخت.. و اون صدا.. اونم 
خودش بود... دوستنداشتم بیدار شم که حس انگشتایی رو صورتمو افکارمو بهم ریخت:
_هی ارن... بهوشی؟؟
ناخواسته چشمامو باز میکنمو آروم سرمو بالا میگیرمو به صورتش نگاه میکنم. اون لعنتی... همه اینا 
تقصیر اونه.... نمیخوام بهش نگاه کنم.. اصلا.. با بی توجهی سرمو سمت دیگه ای خم میکنم و دوباره 
چشمامو میبندم. چندثانیه بیشتر نمیگذره که با سردی اب روی صورتم چشامو سریع باز میکنم و 
چندبار نفس میگیرم برمیگردو با اخم بهش نگاه میکنم که با بیخیالی شونه بالا میندازه:
_ خوبه.. دوست ندام وقتی بیهوشی کاری کنم..
دندونامو روهم فشار میدمو نامفهوم از زیر چسب رو دهنم بهش فحش میدم که ابروشو بالا میده و یکم 
سمتم خم میشه:
_ چی گفتی؟؟؟ نفهمیدم ارن....
اشکام دوباره جاری میشه و بغضمو قورت میدمو فقط نگاهش میکنم. دست به کمر میاسته و بعد 
چندثانیه شیشه کوچیکی از توی جیبش بیرون میاره و سمت کمد میره و همونطور که چیزیو از توش 
برمیداره صداشو کمی بالا میبره تا بشنوم:
_ خب.. از اونجایی که دلم برات سوخت.. تصمیم گرفتم که کاری کنم تا کمتر درد بکشی... اینجوری 
بهتره.. مگه نه؟؟
با برگشتنش به سمتم متوجه سرنگ تو دستش میشم که چشام گرد میشه و تد تند سرمو به چپ و راست 
تکون میدم. سرنگو باز میکنه و بعد بیرون کشیدن دارو از شیشه آمادش میکنه و سمتم میادو ساق 
دستمو محکم میگیره تا رگمو پیدا کنه و همونطور حرف میزنه:
_ اولش یکمدرد داره.. ولی بعدش تو فقط آرامشو حس میکنی.. و درد زیادی نمیکشی.. اما ممکنه با 
تموم شدن اثرش دردا بیان سراغت.. ولی نگران نباش.. قول میدم بالفاصله دوباره بهت تزریقش کنم 
که درد نکشی..
با گفتن این حرف سوزنو رو پوستم فشار میده و تمام محتویات سرنگو بهم تزریق مکنه و بیرون 
میکشتش. عقب میره و همونطور که سمت بیرون میره به ساعتش نگاه میکنه:
_ خب.. من میرم تا اثر کنه.. فعال بای بای..
از اتاق بیرون میره و دوباره درو قفل میکنه. به سادگی جریان اون ماده سردو تو خون و بعد تو کل 
بدنم حس میکردم.. درد داشتم و از درون عذاب میکشیدم. مثل زنده زنده سوختن بود, تمام بدنم گر 
گرفته بودو میلرزیدم. بی توجه به اطرافم داد میزنم و بلند هق هق میکنم و سرمو به دیوار میکوبم و 
پاهامو محکم به زمین میزنم.
مدتی میگذره تا اینکه کم کم بدنم سنگین میشه. از نوک پاهام شروع شد و 
بعد زانوهام.. بعد کمر.. دستام و کم کم لبهام.. حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم و ثابت رو زمین مونده 
بودمو به روبه روم خیره بودم تا اینکه دوباره سروکلش پیدا میشه با آرامش جلو میادو نگاهم میکنه 
وبعد چندثانیه لب میزنه:
_ ارن.. میتونی حرف بزنی؟؟
وقتی جوابی از سمتم ندید پاشو جلو آوردو زیر چونم گذاشت و باهاش سرمو یکم بالاتر آورد و 
ابروهاشو بالا داد:
_ اینجوری حتی ناله هاتم جذاب تر میشه..
با نفرت بهش نگاه میکردم که لبخند میزنه و پاشو عقب میکشه و باعث میشه تا دوباره سرم پایین 
بیوفته و اروم زمزمه میکنه:
_ بیا بازیمونو شروع کنیم یگر....

E X LWhere stories live. Discover now