#4

127 9 0
                                    

ارن/
بعد چک کردن پرونده چندتا دزد خیابونی که بخاطر دستبرد به یه فروشگاه ازشون شکایت شده بود 
برگه هارو منظم میکنم و گزارشو تحویل جان میدم که بهش رسیدگی کنه و خودم سمت کافه میرم تا 
یچیز بخورم. وارد میشمو سمت پیشخون میرم:
_ هی ساشا.. حالت چطوره..؟؟
بلافاصله برمیگرده سمتم و با همون لبخند گشادش نگاهم میکنه:
_ هی ارن... خیلی وقته اینجاها نمیای.. هااا!! چیزی شده؟؟ نکنه دوستدختری چیزی گرفتی که برات 
غذا درست میکنه..هوم؟؟؟
با خنده رو صندلی میشینمو نگاهی به تخته سیاهی که منوی روز و نوشته بود میندازم و تو همون حال 
جوابشو میدم:
_ دیوونه شدی؟؟ اینقدر کار سرم ریخته که وقت اینکارارو ندارم..
مکثی میکنمو برمیگردم سمتش:
_ امروز برنج سرخ شده میخوام..
تکخندی میزنه و دستاشو به میز تکیه میده:
_ که اینطور.. حیف شد.. فکر میکردم بزودی قراره عروسی دعوت بشیم..
دستمو زیر چونم میزارمو پوفی میکشم:
_ توهم های فانتزیتو دوستدارم... خنده دارن..
احمقی میگه و سمت آشپزخونه میره. همونجا میمونمو توفکر میرم. خب درسته که من حالا یه آدم 
بالغم.. ولی بازم بنظرم بیست سال برای ازدواج خیلی زوده.. من هنوز کلی برنامه واسه خودم 
چیدم.. مطمعنا الان زمان مناسبش نیست. حرف خودم با تکون دادن سرم تاعید میکنم که با دیدن ساشا 
تکیمو از میز برمیدارم. وقتی کاسه برنجو جلوم میزاره چشام برق میزنه و قاشقق رو از روکش 
پلاستیکیش بیرون میارمو عطرشو تو ریه هام میکشم:
_ عاههه.. تو فوق العاده ای ساشا.. اینا حرف ندارن..
بدون اینکه منتظر واکنشش بمونم شروع به خوردن میکنم و اونم فقط تو جوابم میخنده و قیافه ی 
پیروز مندانه ای به خودش میگیره. یکم که میخورم با دیدن سایه ای که میوفته روم سرمو بلند میکنم و 
با دیدن میکاسا غذای تو دهنمو قورت میدمو لبخند میزنم:
_ هی میکاسا...چندماهی میشه که ندیدمت.. کی اومدی؟!
رو صندلی کنارم میشینه و لبخند کمرنگی میزنه:
دیروز از ماموریت برگشتم.. 
با اشتیاق بهش نگاه میکنم:
_ خب چیشد.. موفق شدین دستگیرشون کنین؟؟
سرتکون میده و دستاشو توهم پنجه میکنه:
_ تو آخرین لحظه موفق شدیم کشتیو نگه داریم و همشونو دستگیر کنیم..
با چشمای گرد نگاش میکنم:
_ واو.. تو فوق العاده ای..
همونطور که لیوان آب روبه روشو تو دستش میچرخونه زمزمه میکنه:
_ اوه نه... ما فوق العاده ایم.. من و تیمم...
یه لحظه گنگ نگاهش میکنمو ابروهامو بالا میدم:
_ اوه.. آره درست میگی..این خوبه که تو یه تیم عملیاتی داری..امیدوارم منم یروز بتونم مثل تو یه تیمو هدایت کنم..
لبخندی میزنه و دسته ای از موهاشو پشت گوشش میبره و بهم نگاه میکنه:
_ خب تو چیکار کردی؟؟ شنیدم داری رو پرونده آکرمن کار میکنی.. درسته؟؟
نگاهمو به بشقابم میگیرمو ناخوداگاه لبخندی میزنم:
_ آره درسته... چیزایی خوبی گیر آوردم... طولی نمیکشه که دستگیرش میکنم..
با رضایت نگاهم میکنه و به میز تکیه میده:
_ این عالیه... مطمعنا با دستگیر کردنش ترفیع خوبی میگیری..
هومی میگمو کاسه برنجمو یکم به جلو هول میدم:
_ میخوای بریم یه چرخی بزنیم؟؟
مکث کوتاهی میکنه و ازجاش بلند میشه:
_ اوکی.. فک کنم بتونی یه نوشیدنی مهمونم کنی..
لبخند میزنم و ازجام بلند میشم و سمت درخروجی میرم:
_ اوه.. مطمعنا میتونم...
لبخندی میزنه و جلوتر ازم از کافه خارج میشه و خودمم پشت سرش میرمو محطاتانه دستمو سمتش 
میگیرم که لبخند میزنه و دستشو دور بازوم حلقه میکنه و به آرومی کنار هم قدم میزنیم. تو سکوت 
پیش میرفتیم که آروم زمزمه میکنه:
_ خب... دیگه چخبر از خودت؟؟
تکخندی میزنمو با دست آزادم پشت سرمو میخارونم. واقعا میخوان چیو بفهمن که هی میپرسن؟! سعی 
میکنم خونسرد بنظر بیام:
_ خب.. اگه توهم میخوای مثل ساشا و بقیه از زیر زبونم بکشی باید بگم که تلاشتون بی نتیجست.. من 
به هیچی فکر نمیکنم.. فعلا فقط درگیر کارمم و میخوام قبل هرچیزی اون آکرمن مادرجنده رو دستگیر 
کنم.. همین..
هومی میگه و میخنده:
_ خوبه.. تو خیلی خودتو درگیرش کردی.. الان چندوقته که همش از اون حرف میزنی.. ممکنه برات 
دردسر بشه..
شونه بالا میندازمو سعی میکنم مصمم بنظر بیام:
_ تا چندروز آینده اونو پشت میله های زندان میبینی.. بهت قول میدم..
نیشخندی میزنه و دستمو ول میکنه و روبه روم میاسته:
نیازی نیست به من قول بدی.. اینو به خودت قول بده... اون آدم کسی نیست که بشه بهش اجازه داد 
همینجوری واسه ی خودش ول بچرخه و به دام انداختنشم راحت نیست.. پس کاری کن که هرگز نتونه 
از جایی که میفرستیش خلاص بشه...
نگاهی به صورتش میندازم. موهای مشکی بلندش روی چشماشو پوشونده و زیاد نمیشه حالتشونودید 
ولی اون دختر میکاسا آکرمن کسیه که تحسینش میکنم... اون واقعا عالیه.. برای تائید حرفش سرمو تکون میدم که طولی نمیکشه لبهاش کوتاه لبهامو لمش میکنه و بوسه کوتاهی برام بجا میزاره و با لبخند 
نگاهم میکنه:
_ بهتره دیگه بری.. مطمعنا قرار مهمی داری.. آلارم گوشیت خاموش نمیشه..
یهو به خودم میام که متوجه ویبره گوشیم میشم و سریع دستمو تو جیبم میبرمو با هول و ولا دنبالش 
میگردم:
_ اوه متاسفم... اصلا حواسم نبود..
سرمو بلند میکنم که متوجه جای خالیش میشم. سرمو برمیگردونم که میبینمش سوار یه تاکسی میشه و 
از اون تو برام دست تکون میده. لبخندی میزنمو باهاش بای بای میکنم و دور شدن ماشینو تماشا 
میکنم. وقتی کاملا از دیدم خارج میشه گوشیمو بالا میارمو به صفحش نگاه میکنم, ساعت 9 بود. دیگه وقتش بود که برم و آخرین نفر روهم ببینم. نیشخند میزنم و سمت موتورم که یکم دورتر پارک شده بود 
میرم. سوار میشمو پیام کوتاهی بهش میفرستم:
_ من دارم میام..
کلاهمو سرم میزارمو سریع راه میافتم و سمت جاده ی قدیمی میرم. دقیقا یک ساعت بعد به جلوی در 
کارخونه میرسم. نگاهی به اطراف میزارمو دور میزنمو موتورو جلوی در پشتی میزارمو پیاده میشم. 
جای اسلحمو تو لباسم درست میکنمو با احتیاط وارد میشم. داخل کاملا خالی بود و هیچ ابزار یا دستگاهی وجود نداشت.. بنظر خیلی وقت پیش تخلیه شده بود. 
آروم جلوتر میرمو دوروبرو میپام و صدامو کمی بالا میبرم:
_ عاهای جرجی.. من اومدم.. تنهام.. بهتره بیای بیرون..
نگاهمو تو کل محوطه میچرخونم. پنجره ها بزرگ بودن ولی خیلی ارتفاعشون بالا بود و سه تا در بود 
که بغیر از در پشتی دوتای دیگه قفل بودن.. اینجا عجیبه.. چرا میخواست که بیایم اینجا!!
مشغول آنالیز اطراف بودم که صدایی موهای تنمو سیخ میکنه:
_یو... بازرس یگر..

E X LWhere stories live. Discover now