#9

236 16 37
                                    

دوروز گذشته بود. ارن روی تخت بیمارستان به آرومی خوابیده بود و توی رویای خوابش به این فکر میکرد که چطور باید اونو پیدا کنه. از وقتی آرمسن پیداش کرده بود بهش اجازه نداده بود به اداره بره و با سماجت اونو به بیمارستان آورده بود و حالا اون اسیر یه عالمه سرم و دارو و سوزن بود. حالش بهتر شده بود و حس مسکرد خون توی رگ ها دوباره به جریان افتاده.
بعد از چند دقیقه فکر کردن و نتیجه نگرفتن با کلافگی بلند شد   روی تخت نشست. گوشیشو برداشت به آرمین زنگ زد و بعد از چند بوق متوالی صداشو شنید:
_هی...
آرمین بلافاصله حرفشو قطع کرد:
_دارم میام اونجا صبر کن...
و تماس قطع شد. گویو پایین آورد و پوکر بهش نگاه کرد که همون لحظه در باز شد و آرمین وارد شد و لبخند زد:
_میبینم که رنگ و روت برگشته...
ارن منقابلا لبخند زد و هومی گفت:
_آره حالا خوبم... میشه برگردم؟
آرمین رو صندلی کنار تخت نشست و دست ارن و گرفت:
_اتفاقا همین الان کارای مرخصیتو انجام دادم.. دکتر گفت حالت خوبه خوبه و مشکلی نداری...
مکثی کرد و ادامه داد:
_ما ردشونو زدیم.،،، تونشتیم موقعیتشونو پیدا کنیم....
ناخوداگاه دست ارن تو دست ارمین قفل شد و خودشو جلوتر کشید:
_واقعا؟
آرمین سرتکون داد و لبخند زد:
‌_ تا چند روز دیگه که مدارکش کامل بشه یه تیم میفرستن اونجا برای دستگیریشون.
لبخند رو لب ارن پهن تر شد و با هیجان گفت:
_میخوام تو عملیات باشم...
آرمین کمی فکر کرد:
_باشه... به رعیس میگم.. نگران نباش..

بالاخره بعد از ترخیص از اون بیمارستان لعنتی به خونه برگشت تا برای عملیاتی که مدت ها انتظارش رو میکشید آماده بشه. بعد از یه دوش طولانی مدت بدون فکر کردن به دستور های پزشک غذای سنگینی خورد تا مزه تمام غذاهای گوه و اشغال بیمارستان رو بشوره و ببره.
تا نزدیک نیمه های شب سریال تماشا کرد و با فکر اینکه دوباره داره به زندگی عادیش برمیگرده لبخند زد و رفت تا برای خواب آماده شه. از روی کاناپه بلند شد که با دردی که توی پاهاش پیچید برای یه لحظه کنترلش رو از دست داد و سمت میز کوچیک روبه روش سقوط کرد که با گرفتن لبه ی میز مانع افتادنش شد، با گیجی به اطرافش نگاه کرد تا دوباره حس به پاهاش برگشت. این عادی بود؟ یعنی ممکن بود عادی باشه..؟ شاید بخاطر نشستن زیاد بود و فقط پاهاش خواب رفته بودن.. یا شاید بعد دوروز خوابیدن روی تخت حالا زیاد تحرک داشته. با این فکر بقیه آشفتگی‌هاش رو  کنار زد و سمت سرویس رفت و بعد از مسواک زدن به سمت تختش رفت تا بخوابه.

ساعت نزدیک دوازده شب بود و اون هنوز خوابش نبرده بود. درد توی پاها، پهلو ها و سینش زیاد شده بود و با این اوضاع نمیتونست بخوابه، حتی مسکن هایی که خورده بود هم تاثیر نداشتن و این وحشتناک بود. امیدوار بود بعد از یه مدت این درد های بی مورد تموم بشن اما انگار امکانپذیر نبود.
درحال تقلا برای خوابیدن بود که صدای زنگ در بلند شد. چشماشو باز کرد و از روی تخت بلند شد. این موقع شب کدوم احمقی بود که مزاحمش شده بود.
دم در رفت و بازش کردو خواست با بدخلقی جواب شخص پشت درو بده که متعجب شد. کسی پشت در نبود و خیابون کاملا خالی بود. سوز سرما تو بدن پیچید و خواست برگرده داخل که بسته ی عجیبی رو جلوی پاش دید. اخم کردو جعبه رو برداشت و داخل رفت. اونو روی میز آشپزخونه گذاشت و بعد از باز کردنش با یه باکس تشکیل شده از  شش سرنگ مواجه شد. با اخم بهش نگاه میکرد که ناگهان ترس توی دلش پیچید، اون سرنگا براش آشنا بودن. این ممکن نبود..!!
مغزش درحال تحلیل اتفاقی که داشت میافتاد بود که با دراومدن صدای زنگ گوشیش از خلسه بیرون اومد و به شماره ی ناشناس روی صفحه ی گوشیش خیره شد. با تردید گوشیو برداشت و جواب داد:
_بله؟
_اوه بیبی... شنیدم بستم به دستت رسید...
با شنیدن صدای آشنا بدنش سرد شد، خشک ایستاده بود و توان حرف زدن نداشت که دوباره صدا پخش شد:
_چیشد؟ اینقدر از شنیدن صدام خوشحال شدی که زبونت بند اومده؟
با شنیدن این حرف خودشو جمع و جور کردو ناخوداگاه اخم کرد:
_چی میخوای عوضی..؟
_فقط میخوام مطمعن شم که از اون دارو درست استفاده میکنی..
دندوناشو روهم فشار داد و سعی کردآروم باشه:
‌‌_منظورت چیه؟
طوری که انگار داره پوزخند میزنه بلافاصله جواب داد:
_درد داری.. عاره؟؟ خیلی هم زیاد.. طوری که داره از داخل میسوزونتت.. مگه نه؟؟ هوم؟؟
مکث کوتاهی کردو دوباره ادامه داد:
_اون سرنگ درمونته.ازش استفاده کن.
دستاشو مشت کردو با حرص فریاد کشید‌:
_چه بلایی سرم اوردی ؟
اما گوشی قطع شده بود. با همون اخم گوشیو روی میز گذاشت و جعبه رو برداشت و بی توجه به محتویاتش همه رو توی سطل آشغال انداخت و مستقیم به اتاقش رفت.
دوساعت گذشته بود و از درد زیاد مغزش بی اختیار به کار افتاده بود و اونو سمت آشپزخونه میکشوند. از توی سطل کاغذای قدیمی پیراشکی و پاکت شیرکاکائو و حتی اضافه نهار چندوقت پیش رو که بوی بدی میداد و مطمعنا پوسیده شده بود، بیرون ریخت و سرنگو از ته سطل بیرون آورد و بدون فکر تو بازوش فرو کردو مایع توشو به رگش تزریق کرد. واقعا چه اتفاقی داشت میافتاد؟!

-----------
این خعلی کم بود میدونم فحشم‌ندین ول بعدی طولانی تره قول میدم☹☹😁😁😀

E X LWhere stories live. Discover now