p.1

1K 155 9
                                    

-کیونگسوو! خواهش می کنم، لطفا لطفا لطفا.
بکهیون همونطور که بازوی پسر دیگه رو می کشید زیر لب نالید.
کیونگسو دست مزاحمی که به بازوش چسبیده بود رو پس زد: بسه دیگه بکهیون! برای آخرین بار دارم میگم؛ نه!
و همونطور که چشماشو تو حدقه می چرخوند شنید که بکهیون مابین نفساش یه " بی شعور " ترو تمیز روونه اش کرد.
مدتی می شد که بکهیون بخاطر کتابی که از توی یکی از قفسه های درب و داغون یه عتیقه فروشی پیدا کرده بود، پا پیچ کیونگسو شده بود.
در مورد کتاب و همه ی طلسم ها و دستورالعمل های خاصی که توش نوشته شده بود برای کیونگسو تعریف کرده بود.
توی یکی از صفحه های کتاب بخش جذابی به اسم " احضار شیطان " توجهش رو جلب کرده بود و حالا می خواست اون احضارو انجام بده؛ ولی به کیونگسو نیاز داشت. چون طبق دستور کتاب به بیش از دو نفر نیاز بود تا مراسم به درستی صورت بگیره.
کیونگسو همون اول که کلمه احضار به گوشش خورده بود رک و راست پیشنهاد بکهیونو رد کرده بود؛ نه بخاطر اینکه از عواقبش می ترسید. تنها دلیل اون پسر اعتقاد نداشتنش به این خزعبلات بود.
بکهیون دنبال کسای دیگه ای که بتونن جای کیونگسو رو پر کنن هم گشته بود.
از دوستش، چانیول هم پرسیده بود و اون پسر با کمال میل قبول کرده بود؛ اما اون دو نفر به یه شخص سوم هم احتیاج داشتن و تنها کسی که دور و بر خودشون میشناختن، پسر چشم درشت بود.
کیونگسو و بکهیون تو یه آپارتمان زندگی می کردن و اون روز با هم دیگه راهی خونشون بودن.
این پیشنهاد بکهیون بود که با همدیگه یه خونه بگیرن و طولی نکشیده بود که کیونگسو از موافقت با این پیشنهاد پشیمون شد.
پسر دیگه به طرز فجیعی شلخته و بی نظم بود؛ روزی نبود که لباساش نقطه به نقطه ی خونه، روی زمین نیفتاده باشن.
فکر نکنم نیاز باشه به اینکه حسابی هم تنبل بود اشاره کنم.
هیچ وقت وسایلاشو جمع نمی کرد؛ غذا پختن و شستن لباساش هم اصلا تو مرامش نبود و این کیونگسوی بیچاره بود که همیشه مجبور می شد لباس های بکهیون رو هم همراه با لباسای خودش بشوره و حالا رو چه حسابی باید همچین پیشنهاد احمقانه ای رو از شخصی مثل بکهیون قبول می کرد؟
" گفتم نه!"
همونطور که قدم هاشو روی زمین می کوبید، کتاباشو زیر بغلش زده بود و از کناره ی پیاده رو حرکت می کرد.
لباساش کاملا تمیز و اتو خورده بودن و موهاش رو کاملا مرتب، به سمت بالا حالت داده بود. بکهیون هم کنارش با لباسای چروک و موهای آشفته ای که دلیلش رو خواب موندن ساعت زنگ دارش می دونست، راه میرفت.
حالا دیگه کیونگسو به جایی رسیده بود که در برابر غرغر ها و التماس های بکهیون صرفا یه نیشخند هیستریک تحویلش بده. اگه بکهیون می خواست بازم به این ناله هاش ادامه بده دیگه همه چی از کنترل پسر دیگه خارج می شد.
-کیونگسو بیا با هم فیلم ببینیم.
+ برای هزارمین بار ن- چی؟!
قدم هاش متوقف شده بودن و وسط پیاده رو، به بکهیون خیره شده بود. پسر دیگه یه لبخند ترسیده تحویل کیونگسو داد: قسم می خورم دیگه درباره اون طلسم حرف نزنم. فقط می خوام با هم فیلم ببینیم، هوم؟ نظرت؟
امشب جمعه شبه و همه ی اون کلاسای مزخرف و اون امتحانی که کل هفته رو براش استرس داشتی تموم شده. داشتم فکر می کردم.. چرا چانیولو دعوت نکنیم و سه تایی فیلم نبینیم؟ اصلا هر چی که تو بخوای می بینیم، هوم؟
اون انیمه ای که درباره ی تنیس بود چطوره ؟ همون انیمه ی مورد علاقت؟
کیونگسو چند ثانیه قبل از اینکه لب باز کنه به پسر رو به روش خیره شد: قول دادی کل آخر هفتمونو درباره شیطانو طلسمو این مزخرفات حرف نزنیا!
بکهیون تند و سریع سر تکون داد.
کیونگسو ادامه داد: و خودت شورتاتو از روی زمین جمع می کنی؟
-هرچند که همچین حرفی نزدم اما اگه تو بخوای انجام میدم. اصلا نظرت چیه به چانیول بگم وقتی اومد برات ناچوز  بیاره؟ همونا که عاشقشی..
یه چیزی تو وجود کیونگسو سعی کرد از خراب کاری های اخیر بکهیون صرف نظر کنه. ناچوز و شاهزاده تنیس ...
+ خدا لعنتت نکنه بیون بکهیون. قبوله.
***********
+ چرا چانیول نیومد پس؟ اونجور که تو گفتی باید یه ربع پیش می رسید.
کیونگسو نشست رو کاناپه؛ یه شلوار گرمکن طوسی و یه تیشرت نازک تنش بود. ترجیح می داد از شر اون گرمکن لعنتی خلاص بشه اما بکهیون تقریبا بهش چسبیده بود و کیونگسو اصلا دوست نداشت آخر هفته ی دلچسبش رو با مسخره بازی های هم خونه اش به فنا بده.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. داشت دیر می شد و اعصاب کیونگسو کم کم رو به خط خطی شدن بود.
بکهیون سرگرم بازی با گوشی موبایلش بود: بهش زنگ زدم. گفت تو راهه. بخاطر کمک کردن به هم اتاقیش انقدر طولش داد؛ پس دیگه غر نزن تا برسه.
نیشخند هیستریک کیونگسو برگشت سر جاش: من؟ من غر می زنم؟؟
تو به من قول یه شب آرومو داده بودی اما همه چی با دیر کردن اون  بوزینه ی دراز داره به هم می خوره.
"آه" پر سرو صدایی از میون لب های بکهیون خارج شد و کیونگسو شروع کرد به ضربه زدن رو دسته ی مبل.
تلوزیون از خیلی وقت پیش روشن بود اما بکهیون اصرار داشت تا قبل از رسیدن چانیول ویدیو رو پلی نکنن.
کیونگسو فقط می تونست در سکوت برای خودش و بدبدختیاش غصه بخوره؛ چرا بازم گول بکهیون و وعده و وعیداشو خورده بود؟
تو همین فکرا بود که صدای تقه ای که به در خورد هر دو نفر رو هوشیار کرد و بعد بکهیون با یه جهش از روی کاناپه بلند شد تا درو باز کنه: بالاخره!
و با سرعت به سمت در خونه یورش برد و کیونگسو رو تنها گذاشت تا به منظره ی کمر هم خونه اش خیره بشه.
بکهیون به سرعت قفل کَت و کلفتی که اصلا نمی فهمید چرا کیونگسو به در نصبش کرده بود رو باز کرد.
به هر حال اونا به لطف علاقه ی پسر دیگه به آرامش و امنیت و سکوت، طبقه ی پنجم از اون آپارتمان رو گرفته بودن و حالا بکهیون فقط می تونست به خاطر دوست بیچاره و سبک زندگی مزخرفش آه بکشه.
همونطور که درو باز می کرد به دستای چانیول خیره شد: آوردیش دیگه؟
چانیول با خنده پلاستیکی که تو دستش بود رو تو هوا تاب داد: ناچوز هم آوردم
بکهیون نیشخند زد: امشب قراره بیشتر از اونچیزی که باید، بهمون خوش بگذره. فقط مطمئن شو کیونگسو بویی نبره وگرنه سکته می کنه.
چانیول شبیه نظامیا پاشو روی زمین کوبید: تو همین پلاستیکه چپوندمش. نمی خواستم بگیرمش تو دستم، برای همین با ناچوز گذاشتمش تو پلاستیک.
بکهیون ضربه ی آرومی به پسر رو به روش زد: عقلتو از دست دادی؟؟ اگه کیونگسو بفهم-
+ چانیول اومد؟؟ ناچوز من کوش؟
صدای داد کیونگسویی که پچ پچ های دو نفر دیگه تو راهروی خونه رو شنیده بود، بلند شد.
-اه کیونگسو! وقتی گشنته از همیشه غرغرو تریا!
بکهیون که حالا جلو تر از چانیول با اون ساک پلاستیکی تو دستاش راه افتاده بود، به پسر با موهای مشکی نزدیک شد و با خنده ی مضطربی سعی کرد استرسشو کم کنه.
کیونگسو با شَک به پلاستیک خیره شد: به نفعتونه که ناچوز من تو اون ساک باشه!
× مطمئن باش! تازه کلی سفارش کردم تا سس پنیر بیشتری بهم بده.
چانیول، همونطور که ساک پلاستیکی رو روی میز وسط سالن میذاشت، با لحنی اغراق آمیز توضیح داد.
بکهیون سر جای قبلیش روی کاناپه نشست و چانیول هم سمت دیگه ی کیونگسو جا خوش کرد و پسر بیچاره بین دو نفرشون پرس شد.
کیونگسو به ساک روی میز خیره شد. دو تا پسری که دو طرفش نشسته بودن، درست وقتی که کیونگسو مشغول وارسی محتوای ساک دستی بود، کاملا خفه خون گرفته بودن.
بکهیون رسما داشت خودش رو بخاطر تذکر ندادن به چانیول نفرین می کرد؛ اون پسر نباید ساک رو وسط سالن و درست جلوی چشمای کیونگسو، به امون خدا ول می کرد!
کتاب دقیقا زیر بسته ی ناچوز و پنیر بود و امکان نداشت که کیونگسو موضوع رو نفهمه.
پسر همونطور که دستش رو به دنبال بسته ی ناچوز وارد ساک می کرد، آهی کشید؛  یه چیزی در مورد دو تا آتیش پاره ی کنارش اشتباه بود.
چیزی نمونده بود تا از وجود کتاب مطلع بشه که بکهیون دهن باز کرد: خب حالا دیگه می تونیم انیمه ببینیم! نه مگه؟
از جایی که نشسته بود خم شد و از روی میز رو به روشون کنترل تلوزیون رو برداشت تا ویدیو رو پخش کنه.
کیونگسو به پسر دیگه نگاه کرد: تو مطمئنی حالت خوبه ؟
بکهیون خنده ی مضطربی تحویل داد: معلومه که خوبم! چرا نباید خوب باشم؟؟
+ آخه جفتتون زیادی ساکتین. دست تو هم داره می لرزه.
کیونگسو به دست لرزون بکهیون که کنترلو گرفته بود، نگاهی انداخت و بعد سر چرخوند تا به چانیولی که تصمیم گرفته بود لام تا کام حرف نزنه، نگاه کنه.
حالت عادی، اون دو نفر باید اندازه یه کنسرت سرو صدا راه مینداختن.
+ خیله خب.. همین الان بگین اینجا چه خبره؟!
کیونگسو همونطور که چشماشو تو حدقه می چرخوند دست به سینه سر جاش تکیه داد و منتظر موند.
بکهیون یقه ی تی شرتش رو برای هوای بیشتر، از گردنش دور کرد: هیچی! نه مگه چان؟
کیونگسو نگاهشو دوباره سمت چانیول چرخوند.
پسر بیچاره قبل از حرف زدن آب دهنشو قورت داد: ه..ها؟ آ..آره؟
کیونگسو از رو مبل بلند شد: خیله خب! یا میگین تو مغزای پوکتون چه کوفتی میگذره یا جفتتونو از خونم میندازم بیرون.
-ولی منم اینجا زندگی می کنم!
+ برام مهم نیست. قبلا هم از خونه انداختنمت بیرون. حالا زود باشین منتظرم.
بکهیون با درموندگی آه کشید ولی قبل از اینکه بتونه جمله اش رو بیان کنه پسر بلند قد اظهار وجود کرد: همش نقشه ی بکهیون بود که به من گفت بیارمش اینجا!
+ چیو بیاری؟
حالا توجه کیونگسو تمام و کمال به سمت چانیول بود و بکهیون شکست خورده، از پشت، با ضربه زدن به کمر چانیول تلاش می کرد تا بهش حالی کنه که نباید چیزی رو لو بده؛ اما این همه فشار از دو طرف یکم برای چانیول زیادی بود.
× بکهیون بهم گفت کتابو بیارم اینجا و به تو چیزی دربارش نگم تا بتونیم یکی از طلسم های کتاب رو اینجا انجام بدی.
+چی!؟
کیونگسو سمت بکهیونی که حالا یه بالش رو به عنوان سپر بالای سرش نگه داشته بود توپید و باعث شد پسر بیچاره از پشت روی کاناپه بیوفته.
بکهیون نالید: کیونگسو، خواهش می کنم فقط یه بار!
+ چند بار بهت گفتم از این مسخره بازیا خوشم نمیاد؟ چند بار گفتم انقدر بخاطر این چرت و پرتا به پرو پای من نپیچ؟؟ این چیزا همش بچه بازیه!
-ولی اگه امتحانش نکنیم نمی فهمیم که! نه مگه؟؟
گیونگسو از سر درموندگی نفس عمیقی کشید. این، اون شبی که براش انتظار کشیده بود، نبود. دستاشو مشت کرد.
اون لحظه- درست تا قبل از اون موقعی که هم خونه اش بازم به حرف بیاد- توانایی اینو داشت که مشتشو با همه ی زورش بکوبه تو صورت بکهیون و اون دو نفر رو از خونه شوت کنه بیرون؛ اما جمله ی بعدی پسر ریز جثه ی مقابلش مانع شد.
-قسم می خورم این دیگه آخرین باره. فقط می خوام یه بار انجامش بدیم. کیونگسو خواهش می کنم، قسم خوردم دیگه؛ قول میدم اگه کار نکرد بعدش کتابو برگردونم به همون جهنمی که ازش اومده، قول قول!
یه چیزی داخل وجود کیونگسو لرزید. مشتای گره خورده اش شل شدن.
با خودش فکر کرد، احتمالا باید عقلشو از دست داده باشه؛ ولی اگه بکهیون به قولش عمل می کرد و اون طلسم مسخره همونطور که قابل پیش بینی بود، نتیجه ای نمی داد..
کیونگسو زیر لب غرید: قول میدی؟
بکهیون که تا چند ثانیه قبل چشماش رو محکم بسته بود و صورتش رو زیر بالش قایم کرده بود، از بالای بالش نیم نگاه محتاطی به کیونگسوی دست به سینه انداخت.
نفسی که حتی نمی دونست کِی حبسش کرده رو آزاد کرد: قول میدم، قول! باشه؟
+ خیله خب، عجله کن.
-چشم!
بکهیون سر جاش پرید و ساک پلاستیکی روی میز رو کشید سمت خودش.
ناچوز و سس پنیرو بیرون آورد و تو بغل کیونگسو انداخت.
-بیا. تا وسایلو آماده می کنم اینارو بخور.
کیونگسو قبل از اینکه چیپس و پنیرشو بگیره زیر لب فحشی نثار بکهیون کرد و بعد به آرومی سمت آشپزخونه رفت تا اسنکش رو آماده کنه.

A deal written in bloodWhere stories live. Discover now