بغلش میکنم، میذارمش رو اپن. سرشو کج میکنه و صداش نازک میشه.
-ددی!لبای قرمزش تو دهنشه و موهای فر بلندش از رو شونش میریزن پایین.
دلم براش میلرزه. برای ددی گفتنش، برای لبای کوچولوی قرمزش و موهای طلایی فرش.لبام انگار میخوان لپهام و سوراخ کنن. تو دلم قربون صدقش میرم و شیرین ترین لبخندم و به روش میزنم.
-جانم؟
با دلبری میخنده و دستشو میکنه تو چال لپم.
-لو کیه؟
لو کیه... لو... لو...
صداش تو سرم اکو میشه، خاطره ها به سرم هجوم میان و باز صداها تو سرم بلند میشه.دستمو میذارم رو دلمو میخندم، دستاش بین فرام و پهلوهام تو رفت آمده. سعی میکنم کنار بزنمش و زورم نمیرسه.
-لو بسه... به خدا... نه... اونجا نه... لوووجیغام رفته هوا و همزمان صدای خندمون فکر کنم کل شهرو برداشته انگار که نخواد کل شهر بشنون صدامونو ولی دستاشو میذاره رو چشمام.
صداها کمتر میشن و دهنم بستهاست ولی صدای خنده هام محو و محوتر میشن. انگار از خودم نیستن.
-لو... من هیچ جارو نمیبینم...مثل همیشه صدای جیغش و ذوقش که جیغ ترش کرده.
- من هوات و دارم فقط خم شو دستام درد گرفت قدت خیلی بلنده احمق.دستاشو برمیداره و نور تکتک ستارهها که عاشقشون بود برام خاموش میشن. توی آشپزخونهی خونمون جلوی فر که انعکاس خودمو میبینم توش دارسی نشسته، پاهاشو تکون میده.
دارم گریه میکنم ولی چشمام خیس نیست. برمیگرده دوباره خودم جلوش وایسادم بهش میگم جانم ولی لبام تکون نمیخورن. دارم گریه میکنم ولی چشمام خیس نیست. میگه لو کیه و برنمیگردم.
لو بازم لو و همه جا میشه لو و من نمیتونم دست بردارم از صداش که تو گوشام پخش میشه و لمساش که تکتکشون رو پوستم حس میشه.
نایل اومد خونمون. خونمون؟ آره شاید خونهی من و دارسی. دیگه لو نیست. لو هیچوقت دارسی و ندید. حتی دارسیام لو رو ندید و خوشحالم، شاید اگه دارسی لو رو میدید، اونم مثل من براش دلتنگ میشد و خاطرههاش نمیذاشت بیدار بمونه.
میتونم بخوابم، خیلی راحت خوابم میبره. ولی بیدار موندن سخته. سخته که نایل الان حرف میزنه و بشنوم که چی میگه. خودم اسمشو گذاشتم صداهای بلند مغزم. انقدر بلندن که بیرون و نشنوم.
-راستی، اون دختره چی شد؟اخم میکنم. ولی چشماش برق میزنه و لباش بیش از حد کش اومدن.
-دارسی و میگی؟با ذوق سرشو تکون میده. و برق چشماش نمیذارن که ستارههای لو رو یادم بره.
-فعلا آمادگیشو نداره که ببینتت.ستارههاش تو یه لحظه میپرن.
-چقدم که ناز داره.حرصی میشه و چشماشو میچرخونه. دلم ستارههامونو میخواد و لو رو. دلم بغل میخواد. دلم دستاشو میخواد که نازم کنن و کمر باریکش که بین دستام گم شن. دلم قد خیلی کوتاهشو میخواد و لحن کیوتش که میگفت اندازهی غولم.
نایل میشناستم و دستاشو برام باز میکنه. میخزم تو بغلش و صدای قلبش که مثل آهنگاش با ریتم میزنه رو گوش میدم.
ساکت میشه همهجا و مغزم آروم میشه. حتی خوابمم نمیگیره ولی صداها قطع شدن.نفساش که کشیده و منظم میشن آروم سرم و بلند میکنم خوابش برده و دهنش بازه چون گردنش از اونوره کاناپه افتاده.
کیوت شده و لبخندم و نمیتونم به خاطرش جمع کنم. نوک بینیش و بوس میکنم و بالشت میذارم زیر سرش.
دارسی نیست هیچجا، پتومو برمیدارم و میرم دوباره رو کاناپه. به نایل که قراره پاهاش دردبگیرن فکر نمیکنم و سرمو میذارم روش.
دلم نمیخواد خواب لو رو ببینم دوباره. و هجوم خاطره ها رو هم نمیتونم کنترل کنم.
نمیتونم فکر نکنم به اون هالووینی که گفت ترسناک تر از خوابیدن باهات هیچی نیست و رو همین کاناپه نفسم گرفته بود وسطش. خجالتآور بود ولی بهم تنفس مصنوعی داد. و بعدش حرفشو پس گرفت. گفت ترسناک تر از اینکه رو سنگ قبرم بنویسن مرگ بر اثر سکس نیست.
نمیتونم آرزو نکنم که برگردم به اون شب و واقعا بمیرم. حداقل بمیرم و رفتنش و ندیده باشم. بهاش سنگینه، آره.
بهاش ندیدن و نداشتنه دارسیه.یکم سخته ولی واقعیته. نداشتن دارسی و به نداشتن لو ترجیح میدم.
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
عیح باز قراره صد سال سیاه کسی نفهمه چه خبره :"
هِرا ^^♥
YOU ARE READING
Sunflower [L.S]
Fanfictionآفتابگردونا هرجا باشن میچرخن سمت خورشید. خورشید زندگیِ من تویی لویی...