"تنهایی"

350 63 160
                                    

رو سقف اتاقم انگار فیلم زندگیمون و گذاشتن رو تکرار. صداهای مختلف که بیشترش جیغا و خنده هاته تو سرم پلی شدن و صداشون زیاده خیلی زیاد.

من تنها زندگی میکنم ولی بعضی وقتا دارسی میاد و خیلی‌وقته که زیاد می بینمش. وقتی هست صداها بیشترن، سرعت رد شدن خاطره هامم بیشتر. و تو از همیشه پررنگ تری.

لو دقیقا چهار ماه و شونزده روزه که نیستی. چهار ماه و شونزده روزه و حتی عطرتم دیگه بوی خودت رو نمیده.

نمیدونم آدما میگن وقتی یه‌چیزیو دارن قدرشو نمیدونن ولی وقتی از دستش میدن تازه میفهمن چی بوده. ولی من تمام لحظه‌هامون و زندگی کردم. با تک‌تک سلولای بدنم و نذاشتم که هدر برن، قدر‌ لحظه‌لحظه‌اش و میدونستم و دوستش داشتم.
من کاری نبود که برات نکرده باشم و کسی دیگه تو دنیا نبود که از دوست داشتنت و دوست داشتنم بی‌خبر باشه.

دوست داشتنت؟ میبینی حتی الانم خودمو گول میزنم. حتی الانم دلم گرمه حرفای قدیمی بقیه‌اس که قسم میخوردن میگفتن دوستت داره و من باور میکردم.

میگفتن دوستم داری. یادته؟ و آخرش، همون آخره زندگیمون، همونایی که قسم میخوردن سر عشق بینمون؛ بهم میگفتن که باید بس کنم و ازت دست بکشم.
به من میگفتن ازت دست بکشم و انگار همه دیگه فهمیده بود که طناب عشقمون و فقط من نگه داشتم.

تو بودی که تموم کردی هرچی که بینمون بود. ولی یادته کی شروعش کرد؟ اصلا فهمیدیم از کجا شروع شد؟
نه تو فهمیدی نه من و وقتی به خودمون اومدیم. نوزده سالمون بود. و من سه سال بود که عاشقت بودم.
بوسم کردی یه کادو ولنتاین دادی دستم و یه عالمه ستاره.
و میدونی حالا که نیستی حتی ستاره‌هاتم نمیدرخشن و قشنگ نیستن دیگه‌. مثل چشمام، که تو هیچوقت ازشون تعریف نمیکردی ولی همیشه‌ برای تو برق میزدن.

تموم شده همه‌چی واقعا و حتی بعد این‌همه وقت نه مغزم قبولش کرده و نه قلبم. نه مغزم بس میکنه مرور خاطرات و صداها رو. و نه قلبم دست میکشه از دوست داشتنت و اشک ریختن. ولی من به نبودنت عادت کردم و همش از اومدنِ دارسی شروع شد.

دارسی‌ام که نباشه. مشکلم از بی‌کسی گذشته. اون روزایی که غرق بودم تو خودم و خاطره‌هام. که میشد صبح چشمامو رو تخت باز کنم هیچوقت بلند نشم از جام تا دوباره شب همونجا چشمامو ببندم. یک نفرم نفهمید چی به سرم اومد. حتی یک نفرم نبود که بیاد بغلم کنه و به خدا که من فقط محتاج یه بغل بودم.

یه روز کامل، صبح تا شب، بیست و چهار ساعت بی‌وقفه برات و برای دل خودم گریه کردم و بعدش دیگه گریه نکردم.
بعدش غرق شدم توی خودم و کارم.
و یاد گرفتم لبخند بزنم و نفهمه کسی که توی دلم سیل اشکای نریختمه.

تو چی لو؟ تو خندیدی؟ الان چی. من نیستم دیگه پیشت ولی بازم میخندی؟
بعد من کسی مراقب خنده‌هات هست؟ کسی هست اصلا از تو چشمات بفهمه ناراحتی؟ یا همه محو چال لپت میشن که حتی تو خنده‌های مصنوعیت هم دل میبره!
لو جات خالیه! چشمام میسوزن و جای شنیدن اسمم از زبونت رو گوشام سنگینی میکنه.

جات خالیه رو اپن آشپزخونمون وقتی برات غذاهای جدید میپختم. جات خالیه اون طرف تخت دونفرم که برای خودم تنها، زیادی بزرگه.

هنوزم بعضی نصفه‌شبا که از خواب میپرم دست میکشم اون طرف تخت و دنبال جسمت میگردم تا بغلت کنم و وقتی میفهمم نیستی منتظر میمونم تا از دستشویی بیای و بهت بگم خواب بد دیدم تا بغلم کنی. و نمیدونم چقدر میگذره ولی یا انقدر منتظر میمونم تا خوابم میبره یا یادم میاد که دیگه نیستی و دیگه خوابم نمیبره.

اینجوری عادت کردم نبودنت‌رو. اینجوری نداشتنت و تاب اوردم و اینجوری گذروندم زندگیمو.

که شبا به جای تو تمی و بگیرم بغلم و صبحا دونه‌دونه ستاره‌هاتو باز کنم نکنه توش چیزی برام نوشته باشی و بو کنم نکنه رو یکیشون بوی بدنت مونده باشه.

دارسی تمی و گرفته دستش و تو چارچوب در ایستاده. داره گریه میکنه و موهاش چسبیدن به صورتش.

از رو تخت نیم خیز میشم و بغلم و براش باز میکنم.
سرشو به دو طرف تکون میده و گریه‌اش شدید‌تر میشه. بهش میگم بیاد بغلم. و همینطور که تمی و میکشه رو زمین از اتاق بیرون میره. انگار که فهمیده باشه و دیده باشه قطره قطره‌ی اشکایی که نریختمو. انگار که بدونه ظرفیتم تکمیل‌تر از این نمیشه.

مغزم تلنگر میزنه که اون فقط یه بچست. و میرم دنبالش تا جایی که میرسم به هال. تلوزیون روشن نیست ولی صدا میاد. صدای برنامه تلوزیونی مورد علاقت میاد.
صدای خرت خرت چیپس میاد و غر زدنای ریز ریزت از موهام که انگشتات توشون گیر کرده.

میشینم رو کاناپه و سرمو میذارم رو دیوار.‌ صدامون، صدای زندگی کردنمون از توی دیوار میاد. از آجر به آجر خونه میاد. و هرکدوم انگار منتظر اشکام نشستن و صدای خاطره‌هارو بلندتر میکنن.

لو درد داره. اینجا خونمون بود و الان فقط من تنهام. تنها بودنش درد داره. تنها بودنم بین تیکه‌ تیکه‌ی خاطره‌های دوتاییمون درد داره.

چرا همیشه من باید درد بکشم. چرا اول و آخر رابطمون اونی که درد میکشید فقط من بودم؟

دارسی میاد سرشو میذاره روپام. تمی دیگه دستش نیست و یادم میفته تمی رو از تو کمد درنیوورده بودم. نفسم یه لحظه می‌ره ولی دارسی دیگه خوابش برده.

.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.

هِرا

Sunflower [L.S]Where stories live. Discover now