نایل که میره، دارسی میاد. تمی انگار جزوی از وجودش شده و حالا چندتا از ستاره های لو ام دستشه.
نمیدونم از کجا برداشته عصبی میشم و از اخمم میترسه._با اجازه ی کی برشون داشتی؟
وقتی میدووه بیرون چشمام میره رو صندوق ستاره هامون. برش میدارم و باید شصت و چهارتا باشن. نباید حتی یدونشونم گم شده باشه.
دونه دونه اشون و میشمرم و میخوام ببینم چندتاش دست دارسیه.
صورتی، بنفش، قرمز، آبی کمرنگ، آبی پررنگ و خوشگلتریناشون اونان که با کاغذ سفیده و خودش روشون چیزی کشیده.قرمزا و صورتیاش مال کادو ولنتاینم بود. همون جعبه که تمی رو گذاشته بود توش. زیرش لابه لای پوشالا این ستاره هاش بود.
دونه دونشون و با دستای کوچولوش تند تند درست میکرد. از یه هفته قبل ولنتاین شروع کرده بود و فکر میکرد نمی فهمم. تا افتضاحی که به بار اومد روز ولنتاین و قراری که هیچوقت نرفتم سرش.ولی دو روز بعدش که رفتم پیشش. حس بوسه ی تبریک ولنتاینش هنوز یادمه. انقدر که گرم بود و بوی عشق میداد.
براش کیک پخته بودم و نوشته بودم، با یه خرس کوچولو تو یه تنگ کوچیک.
نوشته رو که می میخوند هر لحظه قرمز تر میشد و آخرش بغلم کرد. بهم چیزایی رو گفت که ای کاش هیچوقت نمی گفت.
گفت دوستم داره. گفت نمیذاره هیچ چیزی بینمون جدایی بندازه و نگران هیچی نباشم چون همیشه پیشمه.بغلش گرم بود و مهربون و حرفاشم انقدر قشنگ بودن، که با صدای پر از حسش مگه میشد باورم نشه؟
که دلم رو تیکه تیکه اندازه ی ستاره هاش ندم دستش.شصت و سه، و شصت و چهارمیش مشکی بود.
دارسی هیچ جا دیگه نبود.تمام تنم شروع میکنه به لرزیدن و ذهنم خالیه. دقیقا شصت و چهارتا ستاره تو صندوق ستاره هام بودن درحالی که حداقل ده تاشون دست دارسی بود.
دستام یخ میکنن و از درون بدنم داغ میشه، میلرزم و از اول میشمرمشون.
تند تند و دیگه خاطره ها مرور نمیشن فقط منتظرم که شصت و چهارتا نباشن. که اشتباه کرده باشم.برای بار دوم شصت و چهارمیش رو که میگیرم دستم. قلبم تند تند تند میزنه.
سعی میکنم نفس بکشم و گریه نکنم.سکوت خونه ترسناک ترش میکنه حتی.
که یاد تمی می افتم. نمیفهمم با چه سرعتی بدن لرزونم میرسونم تا اون یکی اتاق و دستای لرزون ترم و به کمد دیواری.دنیا آوار میشه رو سرم وقتی تمی تو کمده، وقتی خاک گرفته و انگار ماه هاست کسی سمتش نرفته.
خونه بوی ترس میگیره و خاکستری میشه. رنگ خاطره هاش میریزه و دیواراش انگار نزدیکم میشن. خاطره های قدیمیم دوره ام میکنن و همشون انگار میخوان خفم کنن.
صدام در نمیاد و نفسم، دور گلوم پیچیدن همشون و بغض ساختن.
YOU ARE READING
Sunflower [L.S]
Fanfictionآفتابگردونا هرجا باشن میچرخن سمت خورشید. خورشید زندگیِ من تویی لویی...