P.ov third person
با خستگی چشمهایش را مالید خمیازه ایی کشید.
با بلند کردن دستش به سمت بالا به بدنش کش و قوسی داد و مشتاق به صفحه لپتاپ زل زد.
لباهش به لبخندی باز شدند و صدای قهقههی بلندش سکوت اتاق را شکست.
او موفق شده بود تا وارد سایت امنیتی یک بانک شود، همم...شاید این از نظر شما از دست هر هکری بر بیاید اما خیر!:)
او یک هکر زبردست بود و اما بانک...
اون بانک بانک عادی ایی نبود ... بانکی که ارزش مالیش به بیش از دو تریلیون دلار میرسد .
اما ناگهان چشمهایش ناامید شد و چهره اش را درهم کشید.
او فقط وارد سایت شده... باید به کامپیوتر مدیرش دسترسی پیدا کند و این کار بسیار بسیار سختیست.
فریاد بلندی کشید.
پس از شکوندن استخوانهای انگشتانش دوباره دست به کار شد.
.
.
.
.
.
.
و...
.
.
بعلهه با یک کلیک ایمیل را برای او ارسال کرد و منتظر و امیدوار دوباره به صفحه لپتاپ خیره شد.
و حالا بعد از گذشت ده دقیقه دست به دامن تمام موجودات روی زمین شده بود.
"محض رضای خداااا....یه ایمیله دیگههه بازش کنن!"
او مطمئن بود ایمیل دریافت شده اما گیرندهاش حاضر نبود او را باز کند.
"یووهوووو...خدااا مرسیی"
با دیدن صفحه لپتاپ دهانش بسته و صورتش پوکر شد.
یک پسر حدوداً بیست و پنج ساله با یک عینک دور مشکی روی صفحه ظاهر شده بود.
اما با یک کار عجیب...
اون عوضی انگشت وسطش را جلوی دوربین تکان داد و در کمترین لحظه تصویرش به تصویر سایت تغییر کرد.
"اون الااان چه غلطی کرد..؟؟!"انگشتانش به سرعت روی کیبورد برای فرستادن ایمیلی جدید به آن پسرک که ظاهراً هیچ بویی از ادب نبرده بود ، حرکت میکرد.
ایمیل را برایش فرستاد.
"تویه بچه ننه رو برای کنترل امنیت بانک به این بزرگی گذاشتن...هه...ریدن!-_-"
یک...
دو...
سه...
دینگ...
و در کمال تعجب جوابش را داده بود."همین بچه ننه در عرض دو ثانیه میتونه کله لوازم الکترونیکی خونهاتو با خاک یکسان کنه...
در ضمن باادب باش!"
به سرعت تایپ کرد:"ببین بچه جون ادبه من به تو و هیچ ننه قمری مربوط نیست حالاعم بکش کنار بذار من کارمو بکنم...عایش!"
پس از ارسال شدن ایمیل دوباره تصویر پسر جوان رو صفحه لپتاپ ظاهر شد.
پسر جوان پوزخندی به او زد و همان لحظه دخترک متوجه شد که لپتاپش دچار مشکلی شده
تصویر پسرک لرزید در صدم ثانیه ناپدید شد.
پس جستجو در لپتاپ متوجه شد مشکلی که لپتاپش دچارش شده باگه.
"اون...عوضی...لپ تاپ من تا حااالااا باگ نداشتههههه اووف!"
P.O.V DAYANA
خدایااا این نمیگه من بچه عم کوچولوعم من الان این همه باگ لعنتیو چجوری از لپتاپم پاااک کنممم؟؟
با کلافگی از جام پا شدم و سمت آشپزخونه حرکت کردم.
بعد از خالی کردن بسته نودل داخل قابلمه اونو روی گاز گذاشتم.
دلم برای خودم سوخت.
"آخه متو چه به هکک کردنه بانک ای خداا"
"عاایش پسره چندش"
"اسکل"
"نه خب بدبخت کاری نداشته که پس برا چی بش حقوق میدن"
"خب ایندفه رو زیرسیبیلی رد میکرد"
"اره رد میکرد تا تو کله بانکو خالی کنی"
"ارهه"
"زَهههر"
مغزم به دو قسمت تقسیم شده بود
"ای..این بوی چیه؟؟"
"عاایش غذام سوووختتتت"
با هول بلند شدم و قابلمه برداشتم...
اما...خب یادم نبود قابلمه داغه
"عااایییی سوختممممم"
قابلمه رو ول کردم و به انگشتام نگاه کردم.قرمز شده بودن. اما معدم مهم تره
پس نودلو تو کاسه ریختم و مشغول خوردن شدم.
کاسه رو تو سینک گذاشتم و خودمو روی مبل پرت کردم.
کارای طافت فرسایی که اون پسره چندش منو مجبور به انجامشون کرده
هووف!
لپ تاپو رو پاهام گذاشتم و کله شبو بیدار موندم تا نقص نرم ابزارمو حل کنم.

BẠN ĐANG ĐỌC
*Unrealistic Hope*
Viễn tưởng۷پسر،هرکدومشون یه گوشه از این دنیا ۱ دختر...هممم نه!شاید هزاران دختر دیگر ، متحد کننده این هفت پسر :) سوال اصلی اینه این اتحاد چیه؟؟ از چه جنسیه ...خبب...ممکنه جنگ و دشمنی باشه؟؟ ._____._____._____. 𝒋𝒏𝒓:smut:)...&😈 𝔠𝔬𝔲𝔭𝔩𝔢𝔰:𝔳𝔨𝔬𝔬𝔨,𝔶𝔬...