فیلم برداری اون روز تموم شده بود، عوامل نزدیک تر اومدن تا باهم صحبت کنن، بعد از کمی صحبت درباره ی ادامه ی روند فیلم برداری رابرت از جمع جدا شد تا به کابین خودش بره که صدای کریس که داشت صداش میکرد متوقفش کرد
برگشت و جواب داد: بله کریس؟
کریس: چند روز پیش یه رستوران عالی پیدا کردم که اتفاقا خیلیم خلوته، من از امروز تا چند روز فیلم برداری ندارم و احتمالا به سر به خونه بزنم، بهت قول یه ناهار داده بودم، چه طوره قبل از رفتنم امروز یه سر به اون رستوران بزنیم؟
رابرت کمی فکر کرد و گفت: اره اره اتفاقا منم یه کار کوچیک تو شهر دارم، عالی به نظر میرسه
کریس: خوبه.. پس با ماشین من بریم بعدش من میرسونمت همینجا.
رابرت: باشه ، ماشین تو.. نیم ساعت دیگه. میبینمت.
بعد هر کدوم به سمت کابین خودشون رفتن تا آماده بشن . نیم ساعت بعد همدیگه رو کنار ماشین کریس ملاقات کردن و هر دو سوار ماشین شدن تا به مرکز شهر برن.
توی مسیر تمرکز هر کدوم حول یه موضوع میچرخید؛ رابرت به ادامه فیلم برداری فکر میکرد و کریس سعی داشت برای تعطیلاتش برنامه بچینه. با این حال باهم درباره ی موسیقی صحبت میکردن تا سکوت ازار دهنده نشه. بالاخره به مقصد رسیدن . کریس ماشین رو پارک کرد ؛ هردو پیاده شدن و داخل رستوران رفتن.
حق با کریس بود ؛ رستوران با نور های گرم نور پردازی شده بود و واقعا راحت به نظر می رسید و واقعا خلوت بود . گارسون در حالی که سعی داشت ذوق خودشو برای دیدن بازیگر های مورد علاقش مخفی کنه به سمت دنج ترین میز رستوران راهنماییشون کرد؛ هر دو با لبخند ازش تشکر کردن و نشستن.
رابرت در حالی که به اطراف نگاه میکرد گفت: اینجا عالی به نظر میرسه... چه طوری پیداش کردی؟
کریس:اتفاقی.. قرار بود با یکی از دوستام بریم یه رستوران دیگه اما یه مشکلی تو رزرو کردن میز پیش اومده بود، بعد از اینجا رد میشدیم که این رستوران توجهمونو جلب کرد، خلوت بود و به نظر نمی اومد کسی مزاحممون بشه پس همینجا شام خوردیم.. اولین نکته ای که به چشم میاد خلوت بودنشه اما غذاشم واقعا خوبه؛ صبر کن تا ببینی.
همون لحظه گارسون اومد تا ازشون سفارش بگیره؛ به نظر می رسید هنوز نتونسته ذوقشو کنترل کنه. هر دو سفارشاتشون رو گفتن و گارسون رفت.
رابرت نگاه مشکوکی به کریس انداخت و پرسید: دوست..؟
کریس خندید و گفت: آره... واقعا دوست!
رابرت چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت: اوه.. تو تا کی میخوای فقط با دوستات بری بیرون؟
کریس خندید و گفت: ببین کی به کی میگه. تو که از من بدتری..
رابرت نفسشو بیرون داد و گفت : در این مورد، حق با توعه!
این بار کریس بیشتر خندید و گفت: من میرم دستامو بشورم
رابرت با سر تایید کرد.
هنوز چند لحظه از رفتن کریس نگذشته بود که گارسون برای گذاشتن بشقاب ها اومد؛چشماش هنوز از ذوق برق میزد . رابرت با لبخند نگاهش کرد و گفت: تو یه هواداری، آره؟ چند سالته؟
گارسون هیجان زده گفت: ۱۷ آقا، بله من یه طرفدار پر و پا قرصم ! میتونم یه سوال بپرسم؟
رابرت سر تکون داد و گفت: البته!
گارسون: تو فیلم جدید هر دو تیم بازم با هم متحد میشن یا نه؟ اما به هر حال، من همیشه طرفدار تیم ایرون منم...
رابرت خندید و برای اینکه از جواب دادن به سوال طفره بره پرسید : چرا؟ مگه تیم کپ چشه؟
گارسون : خب... اون یه جورایی یه پیرمرد بداخلاقه.
رابرت: هی بچه جون، کپ اونقدرام بد نیست!
گارسون : شما اینطور فکر میکنید آقا؟
رابرت سر تکون داد و گفت: فکر نمیکنم ؛ مطمئنم! اون واقعا آدم خوبیه.
قبل از اینکه گارسون جوابی بده یه نفر از پیشخوان صداش زد، زیر لب زمزمه کرد : بدجوری توی دردسر افتادم بعد رفت و رابرتو تنها گذاشت.
کلمه ی "پیرمرد بداخلاق" رابرتو به فکر فرو برد. کپ واقعا این طور نبود .. اون زیاد با استیو صحبت کرده بود. کریس با استیو خیلی فرق داشت. کریس خیلی دوست خوبی بود اما شخصیت کپ، به نظرش واقعا جذاب میومد. گاهی یه جورایی تحسینش میکرد.. هیچ وقت دوست نداشت سکانسایی که با کپ بازی میکرد تموم بشن. اون دلیل تک تک کارهای تونی رو میدونست ، اما گاهی به خاطر رفتارش با کپ سرزنشش میکرد؛ البته خب کاملا طبیعی بود، با اینکه رابرت تقریبا شخصیت تونی استارکو از رو خودش ساخته بود اما بازم تونی استارک نبود ؛ اون رابرت داونی جونیور بود، پدر خوانده mcu (که به نظرش گاهی حتی از ایرون من بودنم خفن تر میومد) به خودش حق میداد که گاهی تونی استارکو سرزنش کنه و بگه : اگه من جات بودم این کارو نمی کردم تونی! اون هفتاد سالو تو یخ گذرونده طبیعیه که گاهی انقد سرد باشه یا از حرفات چیزی نفهمه، چرا یکم باهاش مهربون تر نیستی؟
.
با تکون دست کریس جلوی صورتش، از فکر بیرون اومد و گفت: هی.. تو کی اومدی؟
کریس ابروشو داد بالا و گفت: خیلی وقته. به چی انقدر عمیق فکر میکردی؟
رابرت: چیز مهمی نبود. من حواسم نبود تو چیزی گفتی؟
کریس : اره ولی مهم نیست.. غذات سرد نشه .
رابرت به جلوش نگاه کرد، حتی متوجه نشده بود کی غذا ها رو آوردن . لبخندی زد و گفت: اوه... ممنون استیو.
بعد هر دو باهم متوجه اشتباهی که رابرت کرد شدن، چند لحظه با تعجب به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده
کریس گفت: خواهش میکنم آقای استارک.
رابرت شروع کرد به خوردن غذاش قاشق اولو گذاشت توی دهنش، طعم غذا نظرشو جلب کرد و گفت: این عالیه.
کریس لبخندی زد و گفت: بهت گفته بودم.
YOU ARE READING
who knows....?
Fanfictionمولتی دایمنشن_ رابرت و کریس طی اتفاقی وارد دنیای مارول در سال ۲۰۱۳ میشن.. شخصیت ها تا الان: رابرت داونی جونیور/کریس اونز/تونی استارک/استیو راجرز و بقیه اونجرز ----------------------