6

300 68 40
                                    

صبح، وقتی رابرت چشماشو باز کرد چیزی یادش نبود ، تمام شبو بدون اینکه از خواب بیدار شه راحت خوابیده بود و این عجیب بود. کم کم همه ی خاطرات عجیب دیروزش به ذهنش هجوم آوردن . اومدن به این دنیای افسانه ای، دیدن تونی استارک واقعی،بحث مسخرشون و... دیدن استیو راجرز! نگاهی به اطرافش انداخت، دقیقا همونجایی بود که دیشب چشماشو بسته بود. پس هیچ کدوم از اتفاقات دیروز خواب نبودن!!
خدایا! هضم همه ی اون اتفاقات که تو کمتر از ۲۴ ساعت اتفاق افتاده بودن برای یه آدم عادی واقعا سخت بود!
نفس عمیقی کشید. تصمیم گرفت دوباره بخوابه. دقیقا مطمئن نبود هنوز خوابش میاد یا فقط سعی داره از حقیقتی که جلوشه فرار کنه.
چشماشو بست اما همون لحظه یادش اومد که قرار بود امروز با استیو سری به اون مغازه بزنن. خودشه ! احتمالا به کمک اون مغازه میتونه برگرده دنیای خودش و بعد.. این کابوس تموم میشه! سریع از جاش بلند شد.
نگاهی به اتاق انداخت و به سمت کمدی که درش باز بود رفت چند دست لباس و حوله داخلش قرار داشت. مطمئن نبود دیشب در کمد باز بوده باشه یا داخلش چیزی بوده باشه. دیشب زیادی خسته بود و توجه خاصی به اتاق نکرده بود.
لباسا نو بود و به نظر میومد اندازش باشه. تصمیم گرفت قبل از اینکه بره پایین دوش بگیره؛ به سمت حمامِ توی اتاق رفت.
.......
وقتی رابرت به طبقه ی همکف رسید ، استیو در حالی که یه لپ تاپ جلوش بود، پشت میز اشپزخونه نشسته بود.
دقیقا شبیه پیرمرد هایی بود که هنوز کاملا با تکنولوژی کنار نیومدن.
رابرت از دیدن این صحنه لبخند پهنی زد .
همون لحظه استیو متوجه اومدن رابرت شد، لپ‌تاپو بست و با تعجب به رابرت نگاه کرد و پرسید: صبح به خیر. اتفاقی افتاده؟
رابرت برای اینکه بتونه لبخندشو جمع کنه صداشو صاف کرد و گفت: صبح به خیر. نه.. چیز مهمی نیست.. !
استیو ابروشو انداخت بالا: خب پس.. بهتره صبحانتو بخوری تا یه سر به اون مغازه که دیشب دربارش صحبت کردی ، بزنیم. چند دقیقه پیش با بروس صحبت کردم، تا سه ساعت دیگه میرسه اینجا. وقت داریم.
رابرت صندلی رو عقب کشید و نشست. گفت: اینجا خلوت تر از اون چیزیه که فکر میکردم!
استیو لبخند محوی زد و گفت: خب.. اصولا اینطوری نیست. تونی رو که خبر داری. ناتاشا و کلینت هم ماموریتن.
رابرت در حالی که مشغول خوردن صبحانه بود گفت: شناسایی مقر های مخفی هایدرا، درسته؟ بقیه چه طور؟
استیو باز هم گنگ به رابرت نگاه کرد، طوری که رابرت نمی تونست بفهمه داره به چی فکر میکنه، گفت: دکتر بنر به تحقیقات خودش مشغوله. ثور هم خب‌... ما هیچ وقت نمیدونیم کجاست اما وقتی بهش نیاز داریم پیداش میشه.
در ضمن ، احتمالا بعد از اینکه تونی رسما اینجا رو به عنوان مقر اونجرز معرفی کنه ، یه تعدادی کارمند اینجا استخدام میشن و اینجا شلوغ تر میشه. گرچه من با وضعیت الان موافق ترم.
تک سرفه ای کرد و ادامه داد: گوش کن.. فکر میکنم بهتره کسی به جز خودمون از این قضیه مطلع نشه.. پس وقتی رفتیم بیرون..
رابرت نفسشو فوت کرد و گفت: نگران نباش من ده ساله دارم نقششو بازی میکنم..
استیو: چی؟
رابرت زیر نگاه های گنگ استیو معذب شده بود، چشماشو چرخوند و گفت:نقش تونی استارک! باید نقش تونی رو بازی کنم تا کسی شک نکنه. مشکلی نیست!
استیو: باشه پس.. اگر صبحانت تموم شده بهتره راه بیفتیم. شاید اصلا این قضیه حل بشه و نیازی به ملاقات با دکتر بنر نداشته باشیم!
رابرت به نشانه تاکید سر تکون داد، از جاش بلند شد و در حالی که از آشپزخونه خارج میشد زیر لب گفت: فقط میشه چند دقیقه صبر کنی؟
استیو با نگاهش رابرتو دنبال کرد و گفت: منتظرت میمونم.
چند دقیقه بعد، رابرت دوباره به طبقه ی پایین برگشت. استیو متوجه اومدنش نشد. دستاشو توی جیبش فرو برده بود و در حالی که سرش پایین بود با پاهاش خطای فرضی روی زمین میکشید . این دقیقا رفتار کریس بود وقتی چیزی ذهنش رو مشغول کرده بود. خب به هرحال استیو و کریسم قطعا تو یه بخشایی شباهت داشتن.
ترجیح داد چیزی در این باره نگه، پس فقط گفت: به نظرم میتونیم بریم.
استیو فقط سر تکون داد و راه افتاد.
باهم از ساختمون خارج شدن و بعد از کمی پیاده روی، به جایی رسیدن که رابرت احتمال میداد پارکینگ ماشین های اونجرز باشه(البته بیشتر تونی)، گفت: ام.. فکر میکردم با موتور میریم
کریس تک خنده ای کرد و گفت: فکر نکنم گشتن تو شهر با موتور در حالی که تونی استارک پشت سرم نشسته ایده ی خوبی باشه.
رابرت: هی من تونی استارک نیستم
استیو ابروشو بالا داد و گفت: فکر کردم قراره تظاهر کنیم که هستی!
رابرت شونشو بالا انداخت و گفت: باشه باشه حق با توعه.
بعد هر دو سوار ماشین شدن ، رابرت آدرس مغازه رو به جی پی اس ماشین داد و حرکت کردن.
رابرت از پنجره به بیرون نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه گفت: عجیبه. مردم اینجا شاد تر از مردم دنیای من به نظر میرسن.. مشکلاتی که شما هم اینجا دارینشون مشکلات اصلی ما هستن ولی ظاهرا شما باهاشون راحت تر کنار اومدین. مریضی، شغل و پول دراوردن، روابط با بقیه ی آدما و حتی گاهی اوقات جنگ!
استیو : خب.. ما هیچ وقت یه زندگی عادی نداریم به محض اینکه به شرایط عادت میکنیم مشکل بزرگ تری پیش میاد.زندگی شما براتون خسته کننده نمیشه؟
رابرت: من ترجیح میدم همین جوری باشه. هیچ وقت دلم نمیخواد آدم فضاییا از یه چاله بالا سر نیویورک شهرو به نابودی بکشونن حتی وقتی که زندگیم خیلی خسته کننده شده!
استیو بلند خندید و گفت: آره . حتی منم دلم نمیخواد .
رابرت آروم گفت: خیلی خوب میدونم ..
بعد بلند تر گفت : هی مشکلی با موسیقی نداری؟
استیو به نشونه نه سر تکون داد و رابرت ضبط ماشین رو روشن کرد.
چند دقیقه بعد به مقصد رسیدن. رابرت از ماشین پرید بیرون و به سمت مغازه رفت. سر جاش بود اما تعطیل بود. انگار سال ها درش باز نشده بود. کاملا متروک! کمی اطراف رو نگاه کرد تا شاید چیزی دستگیرش بشه اما خبری نبود.
عصبی شد. به سمت ماشین برگشت و سوار شد. دستش رو روی داش بورد ماشین کوبید و بلند گفت: لعنتی!
استیو با تعجب به رابرت نگاه کرد. بعد دوباره به مغازه ای که رابرت به طرفش رفته بود نگاه کرد و گفت: اونجا بود؟ اما به نظر میاد سالهاست کسی پاشو داخل این مغازه نذاشته!
رابرت همچنان بلند حرف میزد، گفت: نکته همینجاست! من دیروز وقتی از این مغازه ی لعنتی خارج شدم وارد دنیای شما شدم! یعنی دیروز باز بوده!! اما حالا.. طوریه که انگار بیست ساله بسته شده.
استیو نفسشو بیرون داد و گفت : میخوای بیشتر بمونیم؟ شاید باز شد!
رابرت : نه معلومه که نه! این قضیه به این سادگی حل نمیشه. از اولم معلوم بود فقط نمیخواستم باورش کنم!
رابرت عصبانی بود پس استیو ترجیح داد چیزی نگه؛ کل راه تو سکوت طی شد.
وقتی رسیدن رابرت میخواست از ماشین پیاده بشه که استیو دستش رو روی شونه ی رابرت گذاشت. رابرت برگشت و با تعجب به استیو نگاه کرد.
استیو گفت : نگران نباش.. بالاخره یه جوری درستش میکنیم.
توی یک لحظه، تمام خشم و اندوهی که داشت از وجودش پر کشید. لبخند زد و گفت: ممنون کپ.

who knows....?Where stories live. Discover now