8

336 71 98
                                    

با صدای بوق ممتد ماشینی یک دفعه از خواب پرید، دستش رو روی صورتش کشید و زیر لب چیزی شبیه فاک زمزمه کرد. خوابش هنوز اونقدر سنگین نشده بود که موقعیتشو از یاد ببره. پیش بینی رابرت درست از آب در اومده بود! اون دوباره خوابش برده بود. البته رابرت کار سختی نکرده بود؛ هر کسی که میشناختش میتونست رفتارشو در مواجهه با خوابیدن حدس بزنه. از این فکر لبخند کوچیکی گوشه ی لبش نقش بست.
به ساعتش نگاهی انداخت. نیم ساعت از پیاده شدن رابرت گذشته بود و اون هنوز برنگشته بود! مگه خرید چند تا کتاب چه قدر طول میکشید؟ به تلفن همراهش زنگ زد اما خاموش بود. نفسشو فوت کرد و نگاهی به مغاره انداخت. نمیدونست چرا ولی نگران شد. رابرت قطعا خیلی خوب میتونست مراقب خودش باشه با این حال تصمیم گرفت سری به مغازه بزنه پس از ماشین پیاده شد و به سمت مغازه رفت.

وارد مغازه شد و نگاه سریعی به همه جای مغازه انداخت. رابرت اونجا نبود! برای لحظه ای نگاهش به پیر مرد فروشنده افتاد که با لبخند عجیبی بهش خیره شده بود؛ متقابلا لبخندی زد و از مغازه خارج شد..
فکر کرد احتمال داره رابرت سری هم به مغازه های اطراف زده باشه پس تصمیم گرفت اون ها رو هم ببینه. به هر حال نمیتونست وقتی رابرت رو پیدا نکرده بود به محل فیلم برداری برگرده.
در همین لحظه چند نفر متوجهش شدن و دورش رو گرفتن! کریس میخواست محترمانه عذر خواهی کنه تا بره و به کارش برسه اما چند نفر دیگه هم به اون ها اضافه شدن و وقتی به خودش اومد، اطرافش پر از ادم هایی شده بود که از دور و نزدیک کپ رو صدا میزدن. بیرون اومدن از اون مخمصه غیر ممکن شده بود!
کریس از این شرایط متنفر بود، وقتی تعداد زیادی آدم اطرافش جمع میشدن استرس بدی وجودشو فرا میگرفت به نظر میرسید این شرایط تمومی نداره و حالا فقط به یه نفر نیاز داشت تا نجاتش بده چون بین این جمعیت کاری از دست خودش ساخته نبود.
همون لحظه صدای بوق ماشینی شنیده شد و پشت سرش، صدایی گفت: کپ.. تو اینجایی! ما همین الان بهت نیاز داریم!از همگی عذر میخوام اما میشه با من بیای؟
جمعیت به طرف صدا برگشتن و کریس موقعیت پیدا کرد تا از جمعیت خارج بشه. سریع به سمت ماشین رفت، سوار شد و شیشه ی دودی ماشین رو بالا داد. بعد به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید ، گفت: خدایا شکرت؛ داشتم دیوونه میشدم!
- اوه.. در واقع باید از من تشکر کنی. چون من نجاتت دادم!
کریس: هی من قرار بود برسونمت! تو کی وقت کردی برگردی و ماشین برداری؟
-  چی؟ درباره ی چی حرف میزنی ؟ ما سه هفته ای هست که هم دیگه رو ندیدیم!
کریس: اوه بیخیال رابرت! الان موقیت خوبی برای شوخی نیست من نگرانت شده بودم!
- رابرت دیگه کیه؟ من تونی استارکم! تو حالت خوبه؟ چون به نظر میرسه اصلا خوب نیستی!
کریس: اگه تو تونی استارکی پس  منم استیو راجرزم! رابرت این دومین باریه که انقدر توی نقشت فرو رفتی که حتی وقتی هیچ دوربینی نیست، بازم داری بازیش میکنی! این نگران کننده است!!!
تونی عصبی شده بود کپ هیچ وقت اینجوری رفتار نمیکرد ؛ احتمال میداد تحت تاثیر داروی خاصی قرار گرفته باشه گفت: منظورت چیه؟ تو اینکه من تونی استارکم هیچ شکی نیست! میتونی از هر کس که میخوای بپرسی!
کریس هم از رفتار های رفیقش کلافه شده بود. رابرت هیچ وقت اینطوری حرف نمیزد! غروری که توی صداش بود، کریس رو ازار میداد! نفسشو فوت کرد بیرون و گفت: تو اینکه همه ی دنیا میدونن تو نقش تونی استارکو بازی کردی هیچ شکی نیست رابرت. ما همه اینو میدونیم لازم نیست به زبون بیاریش! چرا انقدر عجیب شدی؟
تونی خواست چیزی بگه، اما یاد کسی افتاد که به دیدنش اومده بود، گفته بود اسمش رابرته و توی یه جهان دیگه بازیگره.فکر کرد کسی که به جای کپ سوارش کرده ممکنه به اون ادم ربطی  داشته باشه، اما هنوز متوجه ورودش به یه دنیای دیگه نشده باشه.
خودش حرفای رابرت رو قبول نکرده بود پس این ادم هم قطعا نمیتونه به این سادگی باور کنه! تا اینجا همه چیزو شکل شوخی دیده بود. تصمیم گرفت فعلا باهاش بحث نکنه تا به مقر اونجرز برسن. شاید اونجا با دیدن کپ واقعی راحت تر قانع میشد. بعد هم اگر همه چیز مطابق حدسیاتِ جدیدش بود، باید برای برگشتش یه فکری میکردن. گفت: میدونی چیه؟ حق با توئه. من حالم خیلی خوب نیست. الان نیاز به سکوت دارم. بعدا باهم درباره این ماجرا حرف میزنیم.
کریس: فقط... ماشینم موند تو خیابون و با تو اومدم!
تونی: اشکالی نداره؛ اونجا خیلی شلوغ بود. بعدا میتونیم بیاریمش یا به کسی بسپاریم تا بیارتش.
کریس سری تکون داد و چشماشو بست؛ سرش خیلی درد میکرد.
.
- رسیدیم!
کریس چشماشو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. به نظر میرسید محل فیلم برداریشون نسبت به چند ساعت پیش فرق کرده.
کریس: هی.. به نظرت اینجا عوض نشده؟
رفیقش سر تکون داد و گفت: نه اینجا همیشه همینطوری بوده. بیا بریم داخل
کریس: داخل برای چی؟ من تو کابینم کار دارم بعدم میخوام برم خونه، یادته؟!
نگاهی به اطراف انداخت؛ هیچ کابینی نبود! با تعجب گفت: پس کابینا کجان..؟
- حالا بیا بریم داخل!
کریس نفس عمیقی کشید. تصمیم گرفت به حرفش گوش بده. همه چیز عجیب شده بود و سر و کله زدن با این ورژن از رابرت خیلی انرژی لازم داشت.
.
.

who knows....?Where stories live. Discover now