_آه...خسته شدم...واقعا آوردن اون چمدونا سخت بود...
دستی توی موهای کوتاهش کشید و لباسش رو با لباس خوابی عوض کرد...
به چهره ش توی آینه نگاه کرد...همه میگفتن که لان یوان...خیلی شبیه پدرشه...
اما اون شک داشت...
روی تخت خوابش دراز کشید و به تخت کناری نگاه کرد... همه ی اتاقا دوتخته بودند و این یعنی لان یوان توی این مدرسه ی جدیدش یه هم اتاقی داشت...دلش میخواست اونو ببینه...
هنوز این فکر از ذهنش نگذشته بود که در اتاق باز شد و پسر قد بلندی با موهای مشکی و چشمای کشیده ی ترسناکی وارد اتاق شد ...
لان یوان ازجاش بلند شد و روی تخت نشست
-ه...هی..تو کی هستی؟ اینجا چی کار ...می کنی....؟!
پسر سرشو کج کرد ویهو لبخند صمیمی ای زد
-اوه ...کامال یادم رفته بود!
به سمت لان یوان رفت و دستش رو گرفت
- تو همون شاگرد انتقالی هستی! شرمنده...اتاق کم بود...برای همین باید یه مدتی شریکی از این اتاق استفاده کنیم...تا آخر ترم یه اتاق برات تو خوابگاه کناری درنظر گرفته میشه...
_م...میخوای بگی...من ...الان ... هم اتاقی تو ام؟
پسر خندید
-خوب...یه جورایی...هم آره و هم نه...این سالن ...تنها یه اتاق داره...که اونم اینجاست....بقیه ی درا ....اوم...منم نمیدونم چین...البته فقط این ترم هم اتاقی هستیما ...نگران نباش... آه راستی...شرمنده خودمو معرفی نکردم....من وی ووشیان هستم....
-منم لان یوان هستم....
_اسم قشنگیه...
اینو گفت و به سمت تخت کناری رفت و روش دراز کشید...
لان یوان یه جوایی از اون پسر می ترسید...اون پسر اونو یاد یه نفر مینداخت اما نمی دونست کی...
ووشیان خندید
- بی خیال...من کاری به کارت ندارم نترس...احتمالا از بقیه شنیدی که من یکم متفاوتم...اما باور کن اونجوری هام نیست دیگه...
-چرا...متفاوتی؟
-نمیدونستی که من همجنسگرام؟
لان یوان جا خورد اما پدرش همیشه می گفت نباید به خاطر تفاوت های دیگران اونها رو قضاوت کنیم...
-ن...نمیدونستم...
-فراموشش کن...قلب من متعلق به یه نفره... و اون تو نیستی!
لان یوان سری تکون داد...
-میگم ووشیان...من شنیدم این مدرسه قدیما تمام پسرانه بوده....
-اوهوم...درسته...
-چی باعث شده که...مختلتش کنن؟
-اوم...کمبود بودجه؟ یا یه همچین چیزایی ...احتمالا...
-که...اینطور....
لان یوان رو تختش دراز کشید...
- خیالم راحت شد...یه جورایی نگران بودم که ...اینجا چجور قوانین سختگیرانه ای میتونه داشته باشه... میدونی...پدرمم به همین مدرسه میومد...میگفت...اون زمان...همجنسگرایی یه چیز نابخشودنی بود و اونسال یکی رو مچشو گرفته بودن که اینطوریه... انقدر اذیتش کردن که خودکشی کرد...
لان یوان به اینجا که رسید نگاهی به وی ووشیان کرد که چهره ش حسابی تو هم بود
-اما الان خوشحالم که دیگه اونجورا هم قوانینش صفت و سخت نیست....اگه بود...تو اینجا نبودی درسته؟
ووشیان خندید
-هنوزم قوانینش صفت و سخته...اما اگه گیر نیفتی مشکلی پیش نمیاد
و چشمکی به لان یوان زد...
همون لحظه بلندگوی خوابگاه چیزی رو اعالم کرد
"لان یوان لطفا برای تحویل گرفتن لوازمشون به دفتر مراجعه کنن"
ووشیان اخمی کرد
-این وقت شب؟
لان یوان سعی کرد توجیح کنه
-حتما دوستمه...من میرم و زود میام...
ووشیان سری تکون داد
-مراقب باش... اگه گیر جین لینگ بیفتی بیچارت می کنه...
-جین لینگ؟
-بدو دیگههه....
لان یوان انگار که تازه یادش افتاده باشه شروع به دوییدن کرد...وقتی که برگشت...ووشیان پتو رو روی سرش کشیده بود و خوابیده بود....برای همین سعی کرد سر و صدایی ایجاد نکنه...
#
لان جینگ یی رنگش حرصی توی باغ مدرسه قدم می زد تا به سمت در خروج بره
-اه...انگار سر کار بودم... نباید اصن میومدم...
با دیدن چیزی رو به روش خشکش زد...
اون یه عروسک بود...
یه عروسک خرگوش...
روی پای خودش وایساده بود و اطرافش حاله ی قرمز رنگی به چشم می خورد
عروسک سرش رو کج کرد و باعث شد صدای زنگوله ای به گوش برسه...
_تو...به اینجا تعلق ...نداری.... تا ..مجازاتت نکردم زود از اینجا دور شو ...
جینگ یی که ترسیده بود یه قدم عقب رفت....
-ر...روح....
به سمت در ورودی دویید و داد زد
-یه روووووحححححح عررررررررووووووسککککککیییی!