e6

836 171 9
                                    

لان یوان و وی ووشیان کنار هم توی راهرو قدم میزدند...
یه دفعه ووشیان چیزی گفت که باعث شد لان یوان خشکش بزنه
-میدونستی...دوست خیلی خوبی داری...
-دوستم؟! جینگ یی؟!عمرا...اون خیلی بدجنسه! بی خیال دیگه ووشیان... اصن...تو جینگ یی رو از کجا..
- آخ...یادم رفت...
لان یوان به سمت ووشیان برگشت
-چی رو؟
- هیچی..یه کار کوچیکیه.. من میرم و زودی برمی گردم...
-میخوای باهات بیام؟ نکنه حالت خوب نیست؟
_ن...نه ...من خوبم...تو کافه تریا منتظرم باش...
لان یوان سری به معنای باشه تکون داد و ووشیان سریع به سمت اتاقشون دویید...
همون موقع جین لینگ و گروه پسر هاش سرو کله شون
پیدا شد
- اوه...ببین کی اینجاست... میگم لان یوان ... شنیدم خیلی تنها به نظر می رسی ....دوست داری با ما ناهار بخوری؟
لان یوان لبخندی زد و از روی ادب گفت
- متاسفم...اما به هم اتاقیم قول دادم با هم ناهار بخوریم...
- هم اتاقی؟!
لحن متعجب جین لینگ و نگاهی که اون پسرا به هم انداختن باعث شد لان یوان گیج بشه...
-مشکلی هست؟
جین لینگ گفت
- نه ولی...اتاق تو که تک نفره ست...
لان یوان خشکش زد...
- چ...چی؟
یکی از اون پسرا گفت
- اره...چون دیر ثبت نام کرده بودی دیگه اتاق خالی نبود برای همین اون اتاقو بهت دادن...
طوری کلمه ی "اون اتاق " گفت که بقیه یه صلیب روی هوا کشیدن
لان یوان گیج گفت
-اون اتاق؟ چیز خاصی راجب اتاق من هست؟
یکی از پسرا جوابشو داد
- اون اتاق ...برای بیست سال بسته بود چون...بیست سال پیش... یه پسر سال اولی...خودشو اونجا دار زد...
لان یوان خشکش زد
-چی؟!
یکی دیگه از پسرا هم گفت
_اوم..فک کنم اسمش ووشیان بود...وی ووشیان...
لان یوان یه قدم عقب رفت
- شوخی...می کنین بامن...؟ اگه آره ...باید بدونید اصلا با مزه نیست !
جین لینگ گفت
- نه...چه شوخی ای آخه؟ تو کتابخونه مدرسه باید باشه... آرشیو روزنامه های اون موقع ...
لان یوان دیگه هیچی نمیشنید
- ببخشید من باید برم...
اینو گفت و به سمت اتاقش دویید...
همه جای اتاقو گشت... اما جز یه عروسک خرگوشی سیاه رنگ که یه زنگوله دور گردنش بسته شده بود و یه دفتر توی دستش بود و روی تخت ووشیان نشسته بود هیچ چیز دیگه ای اونجا نبود...
انگار هیچ ووشیانی از اول وجود نداشته...
لان یوان روی زمین کف اتاق نشست
چه خبر شده بود؟

little bell ver2Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz