لان یوان و وی ووشیان کنار هم توی راهرو قدم میزدند...
یه دفعه ووشیان چیزی گفت که باعث شد لان یوان خشکش بزنه
-میدونستی...دوست خیلی خوبی داری...
-دوستم؟! جینگ یی؟!عمرا...اون خیلی بدجنسه! بی خیال دیگه ووشیان... اصن...تو جینگ یی رو از کجا..
- آخ...یادم رفت...
لان یوان به سمت ووشیان برگشت
-چی رو؟
- هیچی..یه کار کوچیکیه.. من میرم و زودی برمی گردم...
-میخوای باهات بیام؟ نکنه حالت خوب نیست؟
_ن...نه ...من خوبم...تو کافه تریا منتظرم باش...
لان یوان سری به معنای باشه تکون داد و ووشیان سریع به سمت اتاقشون دویید...
همون موقع جین لینگ و گروه پسر هاش سرو کله شون
پیدا شد
- اوه...ببین کی اینجاست... میگم لان یوان ... شنیدم خیلی تنها به نظر می رسی ....دوست داری با ما ناهار بخوری؟
لان یوان لبخندی زد و از روی ادب گفت
- متاسفم...اما به هم اتاقیم قول دادم با هم ناهار بخوریم...
- هم اتاقی؟!
لحن متعجب جین لینگ و نگاهی که اون پسرا به هم انداختن باعث شد لان یوان گیج بشه...
-مشکلی هست؟
جین لینگ گفت
- نه ولی...اتاق تو که تک نفره ست...
لان یوان خشکش زد...
- چ...چی؟
یکی از اون پسرا گفت
- اره...چون دیر ثبت نام کرده بودی دیگه اتاق خالی نبود برای همین اون اتاقو بهت دادن...
طوری کلمه ی "اون اتاق " گفت که بقیه یه صلیب روی هوا کشیدن
لان یوان گیج گفت
-اون اتاق؟ چیز خاصی راجب اتاق من هست؟
یکی از پسرا جوابشو داد
- اون اتاق ...برای بیست سال بسته بود چون...بیست سال پیش... یه پسر سال اولی...خودشو اونجا دار زد...
لان یوان خشکش زد
-چی؟!
یکی دیگه از پسرا هم گفت
_اوم..فک کنم اسمش ووشیان بود...وی ووشیان...
لان یوان یه قدم عقب رفت
- شوخی...می کنین بامن...؟ اگه آره ...باید بدونید اصلا با مزه نیست !
جین لینگ گفت
- نه...چه شوخی ای آخه؟ تو کتابخونه مدرسه باید باشه... آرشیو روزنامه های اون موقع ...
لان یوان دیگه هیچی نمیشنید
- ببخشید من باید برم...
اینو گفت و به سمت اتاقش دویید...
همه جای اتاقو گشت... اما جز یه عروسک خرگوشی سیاه رنگ که یه زنگوله دور گردنش بسته شده بود و یه دفتر توی دستش بود و روی تخت ووشیان نشسته بود هیچ چیز دیگه ای اونجا نبود...
انگار هیچ ووشیانی از اول وجود نداشته...
لان یوان روی زمین کف اتاق نشست
چه خبر شده بود؟