جینگ یی فردا شب دوباره وارد مدرسه شد ...اما اینبار همراه لان زیچن...
نه اینکه لان زیچن علاقه ای به این قضیع داشته باشه ها... اما جینگ یی انقدر اصرار کرد تا بلاخره راضی به اومدن شد
یکم تو محیط مدرسه گشت زدند تا اینکه بالاخره شنیدنش... صدای زنگوله ...
و سر و کله ی اون عروسک پیدا شد
عروسک با همون صدای بی روحش گفت
- فک کنم بهت هشدار دادم بچه...
لان زیچن اسلحه ش رو در آورد و گفت
این دیگه چه مسخره بازی ایه؟! هر کی هستی این شوخی رو تمومش کن!
عروسک جلو اومد و گفت
-باشه...تمومش می کنم !
زیچن نفهمید چی شد اما همین که عروسک دستش رو بالا آورد اسلحه ی زیچن مچاله شد!
زیچن خشکش زد...
عروسک جلو تر اومد...
صداش کمی عوض شد....
-این آخرین هشدارمه...
زیچن صدا رو شناخت...
حالا که دقت می کرد میتونست ببینه...
حالا فهمیده بود چرا اون عروسک توی نقاشی به نظرش آشنا می اومد...
- این صدا...پس... پس واقعا خودتی؟!
عروسک سرشو کج کرد
- خودمم؟ آه...تورو یادم میاد... تو هم اونجا بودی... اون روز...اونجا بودی...
-ببین...من...
-بمیر !
عروسک اینو گفت و به حالت شطانی ای به سمت لان زیچن تیر پرت می کرد ...
لان زیچن دست هاش رو سپر خودش کرد...اما وقتی دردی احساس نکرد متوجه شد که تیری بهش برخورد نکرده بلکه یک قدمی ش متوقف شده
عروسک تیر ها رو محو کرد...
-از اینجا برو و دیگه برنگرد...
و بعد برگشت که بره ...
قبل از اینکه کاملا از اونجا بره جینگ یی گفت
- ص...خواهش می کنم صبر کن..
عروسک سر جاش وایساد و به سمتش برگشت...
- تو روح محافظ این مدرسه ای نه یه روح انتقام جو ... من متاسفم... اشتباه من بود
عروسک به حالت اولش برگشت...
جینگ یی روی زمین نشست...
-ممنونم...تو از این مدرسه حفاظت می کنی درسته؟