لان یوان کنار پنجره نشسته بود و از پنجره به حیاط نگاه می کرد...
بچه ها توی حیاط بودن و توی سر و کله ی هم می زدن...
یک هفته از اون روزی که همه چیز رو فهمیده بود میگذشت و توی این مدت... گوشه گیر و منزوی شده بود و برای همین پدرش رو خواستند مدرسه...
و الان لان یوان منتظر بود تا پدرش برسه...
تمام مدت این سوالا توی ذهنش پر رنگ بود
"چرا پدرش هیچ کاری نکرد؟" و " چرا اجازه داد بقیه اینطور با کسی که کاملا صادقانه دوستش داد اینطور رفتار کنن؟" یا "عموی مهربونش چطور انقدر نسبت به اون پسر بی رحم بود ؟ "
و خلاصه از اینجور سوال ها...
بلاخره جین لینگ در اتاقش رو باز کرد و داخل شد...
-مدیر مدرسه...کارت داره...
لان یوان از جاش بلند شد و به سمت دفتر مدیر رفت...
دفتر مدیر شبیه یه دخمه ی تاریک بود و مدیر هم پیرمرد چروکیده و اخمویی بود...
اونها از لان یوان سوال کردند که چه خبره...
و لان یوان دفتر رو روی میز گذاشت...
و ماجرای هم اتاق شدنش با یه روح رو براشون تعریف کرد....
و بعد پرسید
-جناب مدیر ... شما چند ساله مدیر این مدرسه اید؟
-خ...خوب... تقریبا سی ساله...
-پس اون سال هم شما مدیر مدرسه بودید! یه سوال ازتون دارم... چطور تونستید اجازه بدید کار به اینجا بکشه؟!
مدیر بی حوصله گفت
-گوش کن بچه جون! من نمیتونستم اجازه بدم یه بچه مثل تو شهرت مدرسه مو خراب کنه!
لان یوان پوزخندی زد
-شهرت مدرسه؟! مهم تر از جون یه آدمه؟ من یکم پرس و جو کردم... شما کسی بودید که بقیه بچه ها رو وادار کردید اذیتش کنن درسته؟!
سر وانگجی تا اون لحظه پایین بود با شنیدن این حرف سرش رو بالا آورد...
مدیر حرفی نزد...
لان یوان خنده ای کرد
-وای... چه یه دستی خوبی زدم !
وانگجی از جاش بلند شد و اجازه نداد لان یوان بیش تر از این پیش بره...
-بیا بریم...
بعد همراه هم از اون مدرسه خارج شدند...
وانگجی پسرش رو سوار ماشین کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد...
لان یوان گیج پرسید
- کجا میریم؟
-یه جایی که... من اغلب میرم...و احساس می کنم...لازمه این بار همراهم بیای...
وقتی ماشین بلاخره وایساد یوان بهت زده گفت
- اینجا که...
وانگجی بی هیچ حرفی پیاده شد و یه مسبپیر رو پیش گرفت ... لان یوان هم بهت زده دنبال پدرش راه افتاد تا اینکه بالای سر قبری وایسادند
-من گاهی میام اینجا...
- این...این قبر...ووشیانه...؟!
- آره... پدر و مادرش... نمیدونم شاید اونا هم مجبور شدن برای حفظ آبرو شون این کار رو بکنن... اونها یه قبر توی یه همچین جای پرتی برای پسرشون گرفتن...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- تو خاطرات ووشیان رو خوندی مگه نه؟
لان یوان به پدرش نگاه کرد...وانگجی ادامه داد
- وقتی بچه ها...اون نامه رو پیدا کردند... من نمیتونستم هیچ کاری کنم...یعنی میتونستم...اما عین ترسو ها سکوت کردم... و این سر انجام کارم شد...منم ووشیان رو دست داشتم... ولی به همیشه به خودم می گفتم ...اونو به عنوان یه برادر کوچیک تر دوست دارم... اما...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- وقتی خودشو کشت احساس کردم این مدت فقط خودمو گول میزدم... احساس من به ووشیان از جنس احساسی بود که اون به من داشت...تمام این بیست سال...این تنها فکر من بود...
- برای همین از مامان خوشت نمیومد؟
-من...اونو دوست داشتم اما عاشقش نبودم...نمیدونم...شاید دلیلش همین باشه... اخه شنیدی که میگن ...یه نفر فقط یه بار واقعا تو عمرش عاشق میشه... من هنوزم ... فک کنم هنوزم عاشق اونم...تنها حسرتم اینه که هیچ وقت به زبون نیاوردمش و اجازه دادم این بلا سرش بیاد...
لان یوان حرفی نزد ...فقط به سنگ قبر خیره شد... برای چند دقیقه احساس کرد شخصی از پشت سر نگاهش می کنه...برگشت و ووشیان رو دید که پیرهن سفید بلندی پوشیده بود و با لبخند بهش نگاه می کرد
ووشیان لب زد
-ممنونم...
و محو شد
دیگه از اون به بعد کسی صدای زنگوله ای توی راهرو های خالی مدرسه نمیشنید
پایان