لان یوان آهی کشید و از پنجره به بیرون خیره شد ...حالا که خوب فکر می کرد دیشب صدای زنگوله رو شنیده بود...
وووشیان که روی تخت داشت کتاب می خوند با دیدن چهره ی درهم یوان گفت
-هی ... چیزی شده؟
لان یوان سریع برگشت
-ن....نه! چطور مگه؟
-آخه بدجور تو فکر بودی...
لان یوان آهی کشید و گفت
- نه هیچی... اوم... ببینم... تو چیزی راجب شبح زنگوله میدونی؟
ووشیان کتابش رو بست و روی تخت نشست
-دیدی گفتم یه مشکلی هست؟!
بعد یه حالت متفکر به خودش گرفت
- منم فقط یه سری شایعه شنیدم...البته فک کردم تو میدونی....
_من؟
- میدونی...بعضی ها میگن...روح اون پسری که تو مدرسه خودشو کشته به صورت یه شبح در اومده...و هرکسی که از قوانین سرپیچی کنه رو مجازات می کنه...منم یه بار گیرش افتادم...البته خودشو ندیدم... فقط صدای زنگوله ش رو شنیدم و...
-صبر کن! من از کجا باید میدونستم؟!
-هوم؟ مگه نگفتی که پدرت اینجا درس خونده؟ خوب فک کنم اون اینو میدونه دیگه...
لان یوان از جاش بلند شد
- ممنون...
اینو گفت و کتاب هاش رو از روی میز برداشت...
- من دارم میرم کتاب خونه... تو هم میای؟
ووشیان دوباره خودشو روی تخت ولو کرد
- نه حوصله شو ندارم... تو برو... خوش بگذره...