لان یوان آروم به سمت کالسش حرکت می کرد که صدایی رو شنید
- اوه ...تو باید دانش آموز جدید باشی...
برگشت و به پسری که تقریبن هم قد خودش بود و لباسای زیبایی تنش بود نگاه کرد... پشت سرش یه عده پسر وایساده بودند...
-آم ...بله...من لان یوان هستم هستم...
و تعظیمی کرد...
پسر خندید...
-منم جین لینگ هستم... شرمنده که زود تر به دیدنت نیومدم....
-اوه پس شما جین لینگ هستید....
-میگم...اگه خواستید میتونید به ما ملحق شید...
-اوه...باعث افتخارمه...
-فقط...شنیدم شما شبونه از اتاقتون بیرون رفته بودید...این برخالف قوانین خوابگاهه...
لان یوان یه دفعه یاد شب قبل افتاد...
-اوه ...خیلی متاسفم...یکی از دوستام اومده بود تا لوازمی که توی مدرسه قبلی جا گذاشتم رو بهم برگردونه ....
جین لینگ سری تکون داد
- نه عیبی نداره...این برای سالمت خودتونه... اگه یه وقت خواستید شب بیرون برید باید خیلی مراقب باشید... شبا... اینجا نگهبان داره.... ما بهش میگیم...
"شبح زنگوله..."