e3

974 177 0
                                    


لان یوان آروم به سمت کالسش حرکت می کرد که صدایی رو شنید
- اوه ...تو باید دانش آموز جدید باشی...
برگشت و به پسری که تقریبن هم قد خودش بود و لباسای زیبایی تنش بود نگاه کرد...  پشت سرش یه عده پسر وایساده بودند...
-آم ...بله...من لان یوان هستم هستم...
و تعظیمی کرد...
پسر خندید...
-منم جین لینگ هستم... شرمنده که زود تر به دیدنت نیومدم....
-اوه پس شما جین لینگ هستید....
-میگم...اگه خواستید میتونید به ما ملحق شید...
-اوه...باعث افتخارمه...
-فقط...شنیدم شما شبونه از اتاقتون بیرون رفته بودید...این برخالف قوانین خوابگاهه...
لان یوان یه دفعه یاد شب قبل افتاد...
-اوه ...خیلی متاسفم...یکی از دوستام اومده بود تا لوازمی که توی مدرسه قبلی جا گذاشتم رو بهم برگردونه ....
جین لینگ سری تکون داد
- نه عیبی نداره...این برای سالمت خودتونه... اگه یه وقت خواستید شب بیرون برید باید خیلی مراقب باشید... شبا... اینجا نگهبان داره.... ما بهش میگیم...
"شبح زنگوله..."

little bell ver2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora