زندگی دقیقا برای من از جایی سخت میشه که باید بعد از کشمکش های آزار دهنده ی توی خونه بیام به شرکت و بفهمم کل روز رو باید با ده ها نفر مصاحبه ی استخدامی داشته باشم.
زن ها و مرد های جوون و پیر میان و میرن و هیچکدوم مناسب نیستن , یکی از یکی بی استعداد تر و بی سواد تر..
بعد از ساعت ها نشستن و زدن حرف های تکراری و وعده های دروغ و قهوه های پی در پی برای بار هزارم در اتاقم باز میشه و یه نفر میاد تو..
تشخیص اینکه برای مصاحبه اومده از روی پوشه ای که تو دستشه خیلی سخت نیست.پسر جوون و زیبایی هستش و صد درصد از مرد کچل و کوتوله ای که چند دقیقه قبل اینجا بود بهتره ولی زیاد فرقی نداره , اینم یه بی استعداد دیگست مثل بقیه.
اشاره میکنم که بشینه و پروندش رو ازش میگیرم و شروع میکنم به مطالعه ی اطلاعاتش . هنوز به نصفش نرسیدم که صدای هین کشیدنش رو میشنوم..
"هولی شت تو همونی"
به قیافش نگاه میکنم که علاوه بر متعجب بودن رگه هایی از ذوق هم توی قیافش موج میزنه.
"ببخشید?"
شروع میکنه به لبخند زدن ..
"نشناختی?
معلومه که نشناختی تو اون موقع کاملا بی هوش بودی...من همونیم که اون روز از تو کلاب جمعت کردم و پهنت کردم تو ماشینت دیگه.."ابروهام رو بالا میندازم و برای ثانیه ای طول میکشه تا بفهمم دقیقا منظورش چه موقعی هستش..
با لحنی حق به جانب و با اعتماد به نفس مکالممون رو ادامه میدم."اوه پس تو همون هستی که از توی کیفم هفتاد تا برای انعام برداشت!
تو مگه شغل نداری خودت ?! اینجا چیکار میکنی?"وقتی که درباره ی پولی که برداشته حرف میزنم کمی استرس میگیره و میبینم که با انگشتاش بازی بازی میکنه ..
"خب تو خودت حاضری اینجا رو ول کنی بیای تو ماه کار کنی?"
تلاشش برای عوض کردن بحث رو ستایش میکنم اما متوجه منظورش نمیشم و ابروهام رو میندازم بالا.
"ماه دیگه..اسم همون جاییه که توش کار میکنم."
آهانی میگم و یه نگاه دیگه به پروندش میندازم..
"خب حالا چی باعث شده جرات پیدا کنی و بیای اینجا دنبال کار?"
"جرات نمی خواد که...میام اینجا یا استخدامم میکنین یا نمیکنین!
نکنه اگه قبول نشم اعدامم میکنین?"به شوخی بی مزش میخنده و تنها عکس العملی که میتونم نشون بدم چرخوندن چشمامه..
"منظورم اینه که چی باعث شده بیای?"
"آهان خب دوستام گفتن اینجا چه خبره و بهم گفتن بیام...منم اومدم"
"خب تو که اینقدر سطح سواد بالایی داری چرا تو اون بار بیخود کار میکنی?"
"ندارم"
"چی?""میگی سواد درست و حسابی , میگم ندارم.."
تعجب میکنم و با ابروهای بالا رفته بهش زل میزنم و روی میزم خم میشم..
"پس چرا اومدی اینجا?"
"خب استعداد دارم."
به حرفش میخندم و سرم رو به نشونه ی تاسف تکون میدم..
"ببین میتونم ثابتش کنم!"
"پسر خوب..میدونم , الان من قراره بهت یه کاغذ و مداد بدم و تو یه طرح درست و حسابی بکشی و من خیلی شگفت زده بشم ولی از این خبرا نیست..
اینجا بچه بازی نیست که...اگه نمیدونی باید بگم این مصاحبه ی استخدامی برای تشکیل تیم معماری جدید شرکته و بچه بازی هم نیست..بحث سازه های بزرگه , یکی باید باشه که درسشو خونده باشه وگرنه یه اشتباه کوچیک محاسباتی هممونو به فنا میده..
هروقت برای نقاشی کسی رو می خواستم خبرت میکنم."با اعتماد به نفس نیشخند میزنم و به صندلیم تکیه میدم. میبینم که چندبار دهنش رو با تعجب و حرص باز و بسته میکنه ولی انگار نمیدونه چی باید بگه..
"میدونی..اونشب که مست بودی بهتر بودی..خوب میگفتی چشمای قشنگی دارم.."
"خب من همین الانشم میتونم بگم ولی این چیزی رو تغییر نمیده ,هنوزم استخدام نیستی"
با حرص از صندلیش بلند میشه و به سمت در خروجی میره ولی قبل از اینکه بره بیرون بره صداش میزنم..
"پسری که اسمتو هنوز نمیدونم..
می خواستم بگم هر وقت نرخ کمک کردنت رو پایین آوردی بهم خبر بده که بیام به کلاب قشنگتون..
شماره ی منشی رو که داری?!"حرفی نمیزنه و فقط چشماش رو میچرخونه , از اتاق میره بیرون و در رو محکم میکوبه..
به محض خروجش شروع میکنم به خندیدن ...
من اصلا آدم عوضی ای نیستم ولی باید خستگی این چند روز خسته کننده و اعصاب خورد کن رو در میکردم..
در هر صورت اون پسر هم خوب لجش در میومد..قهوه ی روی میزم رو برمیدارم و کمی ازش میچشم ولی متوجه میشم که سرد شده..اذیت کردن این پسر حسابی حواسم رو پرت کرده بود..
با به یاد آوردن قیافه ی لجوجش بازم میخندم تا اینکه یه شخص جدید وارد اتاق میشه و دوباره همه ی اون چیزای تکراری باید تکرار بشن.