روتین ها باعث شکل گرفتن عادت ها میشن و عادت ها با وجود قابل پیش بینی بودن هیجان انگیز ترین بخش زندگی هستن.چون مطمئنمون میکنن که هنوز کاری هست که بتونیم بی نقص انجامشون بدیم شاید این حس باعث میشه که هر روز با قطره ای امید توی دریای یاس روزانمون شنا کنیم.
من لیام جیمز پین ۳۲ ساله امروزم رو شروع میکنم با امید اینکه پنج دقیقه زودتر از زمانی که آلارمم به صدا در بیاد بیدار بشم و یبار دیگه به خودم ثابت کنم چقدر باحالم.
لبخندی به نشونه ی مهر تایید برای گرفتن انرژی کافی میزنم.
و این میتونه خیلی مسخره باشه ولی اگه همین چیزای مسخره و کوچیک رو بهونه نمیکردم پس چجوری میتونستم خودم رو سر پا نگه دارم , چون اگه بخوام صادق باشم تو زندگی من هیچ چیز بزرگی اتفاق نیوفتاده.
تو تختم به در سفید سرویس بهداشتی زل میزنم و بعد از کمی فکر تصمیم میگیرم با یک دوش صبحگاهی خودم رو سرحال بیارم.
بعد از یه دوش و پوشیدن همون لباسهای دیشبم از اتاق خارج میشم ,اولین چیزی که میشنوم صدای برخورد بشقابها به هم و کمی پچ پچه.
گوشهام رو تیز میکنم تا شاید چیزی درباره ی خودم بشنوم ولی وقتی چیزی از حرفهاشون نمیفهمم آروم آروم به سمت آشپزخونه میرم و با یه سرفه ی کوچیک توجه اون دوتا رو که دور میز نشستن و با بگو بخند صبحانه میخورن رو به سمت خودم جلب میکنم.
"صبح بخیر"
هری فقط سر تکون میده و لبخند میزنه ولی لویی از روی صندلیش بلند میشه و سمت قهوه ساز میره و حدس میزنم که می خواد برای من قهوه بریزه و طبق معمول ساکت نمیمونه.
"صبح بخیر لیام امیدوارم خوب خوابیده باشی , تو هم مثل هری اینقدر زود بیدار میشی?!"
یکی از صندلیا رو عقب میکشم و روش میشینم و ناخونکی به پنکیکای شکلاتی ای که به طور اشتها آوری تزئین شدن میزنم.
"آره منو هری باهم تو یه شرکت کار میکنیم پس ساعت کاریمونم یکیه.."
"آخه تو رئیس شرکتی "
"فرقی نداره"
لویی در طی مکالمه ی کوتاهمون برام قهوه میریزه و همینطور از پن کیک های جذابش توی بشقابم میزاره و هری هم سس شکلات و عسل رو روی میز به سمتم هول میده.
جند دقیقه بعد هممون مشغول خوردن آخرین فنجون قهومون هستیم.
"خب لیام حالا می خوای چیکار بکنی?"
هری ازم میپرسه و فقط با بی حوصلگی شونه هام رو بالا میندازم , واقعا کاری برای انجام دادن ندارم وقتی کارول اینقدر مصمم بهم میگه که می خواد ازم جدا بشه."ببخشید که دخالت میکنم اما میشه به منم بگین داستان چیه? شاید تونستم کمکی کنم"
"بیبی شاید لیام دوست نداشته باشه دربارش حرف بزنه.."
"نه مشکلی نیست هز"گلوم رو صاف میکنم و فنجونم رو برمیگردونم روی میز.
"امم من و کارول حدود پنج سال پیش باهم ازدواج کردیم , نه اینکه ازون عشقای داستانی داشته باشیم ولی باهم خوب بودیم و بعدشم تام به دنیا اومد ,پسرم که الان یک سال و چندماهشه , تقریبا میشد گفت ازدواج موفقی داشتیم ولی چند ماه بعد از تولد تامی همه چیز مزخرف شد..
ما قبلشم دعوا و اختلاف داشتیم ,یعنی کدوم زوجی ندارن?!
ولی یکباره همه چیز بدتر شد , دعواهامون , قهر کردنامون و در نهایت خونه نرفتنای من , ولی من فکر میکردم میشه یجوری درستش کرد..اما دیشب کارول بهم گفت که همه چیز تموم شده , دیگه نمی خواد با من باشه . می خواد جدا بشیم ..."
لویی با ناراحتی بهم نگاه میکنه و انگار می خواد چیزی بگه ولی نمیتونه, به جاش هری سکوت رو پر میکنه..
"لیام میدونی که نمیشه , بشینین حرف بزنین ببینین مشکل کجاست حلش کنین با همدیگه"
"راست میگه اگه شما جدا بشین برای تامی اصلا خوب نیست اون فقط یه بچست""میدونم ولی هربار که خواستیم با هم حرف بزنیم به یه دعوای جدید ختم شده.."
لویی آهی میکشه و دستش رو میزاره روی دستم که بی هدف خطوط چوبی میز رو لمس میکنه و سعی میکنه آرومم کنه.
"لیام شاید بهتر باشه یکم از همدیگه فاصله بگیرین , این کاریه که هربار من و هری با مشکل مواجه میشیم انجام میدیم , یکم به همدیگه فضا بدین , فکر کنین دربارش و اجازه بدین زمان درستش کنه..."
سرم رو تکون میدم.
هری از پشت میز بلند میشه و فنجون قهوش رو میزاره توی سینک و من تازه متوجه میشم اصلا قهوه ی آخرم رو نخوردم و حالا یخ کرده."لیام پاشو بریم وگرنه دیرمون میشه"
با لبخندی حاکی از قدردانی با لویی خداحافظی میکنم و پشت سر هری به سمت در خروجی میرم و تا سوییچ ماشین رو از جیبم بیرون میکشم متوجه میشم ماشینم اینجا نیست.
صدای خنده ی هری رو میشنوم و میبینم که همینطور که دستش رو دستگیره ی ماشینشه داره به من میخنده.
"در واقع ماشینت اینجا نیست پس لطفا از خلصه بیا بیرون و سوار ماشین من شو.تا شرکت با هم میریم بعدشم یکی رو بفرست بره ماشینت رو بیاره"
زیر لب تاییدش میکنم و سوار ماشین میشم.
چند دقیقه همونطور توی ماشین میشینیم بدون اینکه حتی استارت ماشین زده بشه.
"چرا حرکت نمیکنیم?"
"ببین لیام , این درباره ی تو و کاروله , من دوست ندارم دخالت کنم ولی فکر کنم اینقدرشو مجاز باشم.."
"چیکار می خوای بکنی هری?""به نظرم تو فعلا سمت کارول نرو ,من بهش زنگ میزنم و ازش می خوام که یه مدت به جفتتون زمان بده تا به قول لو یکم فاصله بگیرین , بعدش که آتیشتون خوابید باهم حرف میزنین.
می خوام اینکارو بکنم چون میدونم کار بدی نیست و حس میکنم در قبال دوستام و تامی کوچولو یه مسئولیتی دارم...
و اینکه کارول روی من رو زمین نمیندازه."صورتش رو برمیگردونه سمتم و با ابروهای در هم رفته بهم نگاه میکنه و لباش رو میجوه , من این قیافه ی هری رو میشناسم و میدونم الان فقط منتظره تایید بشه تا کار خودش رو بکنه..
پس فقط اه میکشم و...
"خیلیم عالیه.."