همه چیز از دفتر کارم شروع میشه.
همیشه همینجوره.چون من یه مرد عادی با یه زندگی خیلی عادی ترم که مقصد شب و روزش دفترش و خونشه..خونه ای که دیگه برای اون نیست.
همینجوری که روی صندلی چرخ دارم میچرخم و بازی میکنم در اتاقم باز میشه و من حتی زحمت متوقف شدن هم به خودم نمیدم چون میدونم تنها کسی که بدون اجازه وارد اتاقم میشه هریه.
"سلام کوچولو"
میخندم و حرکت صندلی رو متوقف میکنم, این یجورایی براش عادت شده که هربار در رو باز کنه و من رو در این حالت ببینه و این جمله رو بهم بگه.
"سلام مرد بزرگ"
"پا نمیشی بریم? ساعت کاری تمومه مدیر سخت کوش"
"چرا الان میرم دیگه , تو چرا نرفتی!? لویی باید منتظرت باشه""کارت داشتم"
سرم رو تکون میدم و بهش میفهمونم که سروپا گوشم..."راستش بهش زنگ زدم و حرف زدیم..همونجوری که انتظارش میرفت قبول کرد"
"خب?"
" یه مدت فاصله بگیرین دیگه.خب نداره که!""منظرم تامی بود , اون چی میشه"
"تامی تو این مدت پیش مامانش میمونه و یکم که گذشت تو هم میری و بهش سر میزنی"
"اما…"
"اما نداره لیام , کله شق بازی در نیار بزار همه چیز درست بشه"آهی میکشم و سرم رو تکون میدم , من معمولا آدمی نیستم که به راحتی حرف بقیه رو قبول کنم ولی میدونم تو این قضیه هیچی دست من نیست و هرچی اونا میگن رو باید قبول کنم.
"پس اگه حرفت تموم شده برم?"
هری انگار که شوکه شده باشه ابرو هاش رو بالا میندازه و درستاش رو میکنه توی جیب شلوارش.."کجا بری?"
"هتلی جایی"
"یعنی چی هتل?! پس خونه چی میشه?!""هری مثل اینکه خل شدیا ...خودت الان گفتی خونه نرو , خب نمیتونم که تو پارک بخوابم"
"مگه فقط همون یه خونه رو داری?! پاشو بریم خونه ی ما"
تازه میفهمم که منظورش چی بود و آماده ی بحثی طولانی میشم.
"هری جان ببین معلوم نیست که تا کی مجبور باشم خونه نرم , شاید یک سال بشه شاید شش ماه. ولی امکانش زیاده که مدت طولانی ای بشه و نمیتونم اینقدر تو خونه ی شما بمونم"
"اونوقت میتونی تو هتل بمونی?"
" آره حداقل مزاحم کسی نیستم , اینجوری نه شما معذب میشین و نه من"
"لیام اما تو دوست منی و لویی هم خیلی دوست داره , باور کن برای ما مسئله ای نیست..."
"هز میدونم که دوستیم ولی این بحثش فرق میکنه , در هرصورت تو کلی تا همینجاشم بهم کمک کردی"
"پس هر جوری خودت دوست داری"
سرم رو تکون میدم و لبخند میزنم.کیفم رو از روی میز برمیدارم و با هری از اتاق خارج میشیم و به سمت آسانسور ساختمون میریم ...
"لیام هستی امشب بریم یه نوشیدنی بخوریم"
"بدون لویی?"
هومم.."خب بزاریم برای یه شب دیگه که لویی هم باشه.."
"لیام ولی من امشب دوست دارم که برم"
"حالا کجا می خوای بریم?""یه کلاب بریم"
با شنیدن اسم کلاب خندم میگیره و تا رسیدن با آسانسور میخندم و وقتی که هری دکمه ی پارکینگ رو میزنه تازه متوجه میشم داشتم جلوی اون اینجوری بلند بلند میخندیدم.
"به چی میخندی?"
"چیز مهمی نیست"
"بگو لیام"به قیافه ی جدیش گگاه میکنم و چشمام رو میچرخونم و تا مسافت رسیدن به ماشین هامون براش تمام داستان مون رو تعریف میکنم و بعد از اینکه هری اصرار میکنه که ببرمش به مون و اون پسر رو نشونش بدم تازه میفهمم چه چاهی برای خودم کندم.
بالاخره راضی میشم...
"ولی به یه شرط , بزاریم برای فردا شب که لویی هم باشه""هوفف باشه... پس تا فردا شب"
"تا فردا"و وقتی که توی ماشینم مینشستم به این فکر میکردم که اون پسر قراره باهام بعد از قضیه ی شرکت چجوری برخورد کنه…?!