روی تخت دراز کشیده بود و به ساعت دیواری روبه رویش زل زده بود و ثانیه ها را با خود زمزمه وار میشمرد....۱...۲...۳..۴..۵...و با ثانیه ها آهنگ گذشته را مینوشت ....
یا شاید نام خاطرات بهتر باشد..... خاطراتی که به یاد آوردنش شیرین نیست .......
لحظات تلخ و شیرین زندگی...اما از آن بدتر تفکر است ...
گاهی افکارت میتواند تو را به مرز جنون برساند.... همینطور در افکار خود غرق بود که فریاد هارپر او را به خودش آورد.
_اوووییی دلایلا ...کر شدی؟؟!سه ساعت دارم اینجا داد میزنم.....اویییی با توام !!!
_ببخشید هارپر نشنیدیم صداتو.... داشتم فکر میکردم که بین پیتزا و پیراشکی کدام رو بیشتر دوست دارم
_به به ، به تفکراتت میتونی بعداً ادامه بدی الان اون زنیکه ی غرغرو کارت داره میخواد لباس مجلسی جدیدی که خریده رو براش درست کنی، به تنش گشاده و یه تیکش هم پاره شده...
و با عصبانیت خودش را روی مبل گوشه ی اتاق پرت کرد ,
دلایلا از روی تخت بلند شد و نگاهی به هارپر که خشمگین پا به زمین می کوبید انداخت،
وسایل خیاطی اش را از کشو زیری کمدش برداشت و به سمت در رفت اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشه به هارپر که همچنان روی مبل ولو شده بود نگاهی انداخت و گفت:(( حالا تو چرا اعصابت خرابه؟؟))
هارپر نگاهی به او انداخت و با حرص تمام گفت:((معلومه چون خیلی افاده ای و همش چسی میاد واقعا نمیدونم تو چجوری این دختر رو تحمل میکنی دلایلا؟؟))
دلایلا سری تکان داد و گفت :((خب شاید به خاطر اینکه من از بچگی برای خانواده ی ارمسترانگ کار می کردم برای همین دیگه به این لوس بازی های ملیسا عادت کردم.))
_وایییییی...دختر ی رو مغز رو اعصاب به درد نخور دلم می خواد بمیره
_فعلا که همچنان زندست و من باید برم براش لباسش رو درست کنم و خودت می دونی که چه آشوبی به پا می کنه اگر دیر کنم
_آره بابا خودشیفته ی از خود متشکر فکر کرده الیزابت تیلور فقط سه بار تا حالا دماغش را عمل کرده ،گونه هم که گذاشته،لباش هم که ژله،همیشه هم که صورتش آرایش داره،اگر توجه کرده باشی هم ۲۰۰ مدل کرم و اسکراپ و ماسک مو و صورت روی میز توالتش هست که هی به خودش میزنه که چه می دونم پوستش خراب نشه ولی جون من هیچ تأثیری روی اون ایکبیری از خود راضی نداره
_ بگو ببینم باز چی شده ؟؟
_دختر ی ایکبیری برگشته به من میگه که تو به من حسودی می کنی حسودی میکنی که من زیبا و خوش اندامم و یه خانواده ی پولدار دارم برای همین از قصد لباسم رو پاره کردی ، یکی نیست بهش بگه که برادر اگه قبل اینکه لباس رو عین وحشیا تنت کنی حواست به این باشه که دامنش زیر کفشت نباشه.......ااااهههه
_نفس عمیق بكش .....یک ..دو .....سه ....الان حالت بهتر؟؟
_اره ولی همچنان ازش خوشم نمیاد
_میدونم..من دیگه برم
دلایلا لبخند ملیحی بهش زد و از اتاق خارج شد
به سمت آشپزخانه رفت و از توی اتاقکی در گوشه ی آشپزخانه که حکم انباری وسایل جاگیر اما پر استفاده را به خود اختصاص داده بود
رخی در آورد و وسایلش را روی آن گذاشت ،همانطور که به اتاق تک دختر خانواده ..... ،ملیسا ..... نزدیک میشد صدای جیغ و عشوه دار او بلندتر و واضح تر به گوش میرسید .
دلایلا دم در اتاق که رسید نفس عمیقی کشید و با انگشت اشاره اش دوبار به در کوباند و هنگامی که صدای ملیسا را از پشت در اتاق که فریاد می کشیدند...
ملیسا : بیا تو...
دلایلا چرخ را تکانی داد و وارد اتاق شد ...
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
هلو گايز 💞
اين فف دوست من Eddie عه كه ازم خواسته توي واتپدم بزارمش
من كه كارش رو ميدوشتم اميد وارم شما هم ازش خوشتون بياد
YOU ARE READING
Nobody knows ~ by Eddie
Fanfictionهیچ چیز قوی تر از عشق برادری آتکینسون ها نبود و این چیزی است که هر کسی در زندگی دنبالش است این دوست داشتن خالصانه در دوستی های صمیمی شأن هم گسترش یافت به شکلی آن پنج تا پسر نوجوان برادرانی جدایی ناپذیر بودند.حتی بعد از ازدواج و بچه دار شدن ارتباط آ...