"2"

29 6 2
                                    

‎ملیسا مانند همیشه روبدوشام صورتی اش را به تن داشت و روی تخت کوچک کنار پنجره اش دراز کشیده بود با حضور دلایلا تکونی به خودش داد و گفت:( لباسم اونجاست یه تیکه ی پایینش به خاطر اون دختره ی بی
دست و پا پاره شده ...برام درستش کن.)

‎لایلا لباس را به دست گرفت و به قسمتی از لباس که خراب شده بود نگاهی انداخت و با لبخند رو به ملیسا گفت :(جای نگرانی نیست ...فقط درزش باز شده وقتی بدوزمش میشه مثل روز اولش .)

‎ملیسا_خوبه....کناراشم برام گشاده اونم درست
‎کن می خوام تا دو روز دیگه که مهمون داریم آماده باشه دلم میخواد توی اون مهمونی بدرخشم.....پس بهتره خوب کارت رو انجام بدی حالا هم میتونی بری!

‎لایلا وسایلش را دوباره روی چرخ گذاشت، لباس را با احتیاط ورداشت و روی چرخ گذاشت و از اتاق خارج شد پایش را که از اتاق بیرون گذاشت صدای مهیبی از سمت اتاق خواب خودش شنید

و با سرعت به سمت اتاق دوید در اتاق را که باز کرد با چهره ی درهم هارپر و ابیگیل مواجه شد درحالیکه هارپر روی زمین ولو شده بودند و ابیگیل دست به کمر داشت نگاهش میکرد،او سر خدمتکار خانه بود و همه به شکل عجیبی دوستش داشتند.

ابیگیل که متوجه حضور دلایلا شده بود تکونی به خودش داد و گفت :( لباس اون بداخلاق رو درست کردی؟؟؟)

‎_نه هنوز ولی چیز خاصیش نشده بود .
‎هارپر از روی زمین بلند شد و همینطور که غر میزد گفت:( حالا خوبه چیزیش نشده و اینطوری میکنه اگه میشد چیکار می خواست انجام بده!)

‎_ اهه جشن دو روز دیگه هست بعد این، این وسط مسخره بازیش گرفته!!!

‎_گفتی جشن... این دفعه کی قرار بیاد؟؟؟ملیسا که خیلی هیجان زده بود انگار که شاهزاده اش سوار بر اسب سفید داره میاد!

‎_شاهزاده داره میاد ولی حالا اینکه دنبال ملیسا هست یا نه رو خدا می‌دونه!!!! برعکس

مهمونی های همیشگی که سه خانواده کنار هم جمع می‌شدن این دفعه فقط خانواده ی ارمسترانگ قرار بیان !

‎_چرا؟

‎_اینطور که من شنیدم به دلایل کاری! ولی خب می‌دونی که پسرشون...اسمش چی بود؟؟؟...امم...اهان یادم اومد شان.. پسرشون شان ارمسترانگ بعد مرگ پدر خانواده جایگزین پدرش شد و همینطور که میدونی خر پول و جذاب برای همین ملیسا می خواد از راه به درش کنه!

‎_که اگر از من بپرسی نمیشه!

‎_چرااا؟؟؟؟

‎_چون دفعه ی پیش میراندا تلاش کرد ولی
اصلاً موفق نبود و صادقانه بگم میراندا از ملیسا ی عملی خوشگل تر ، امکان نداره که بتونه از راه به درش کنه!

‎دلایلا که از گفت و گوی آن دو خنده اش گرفته بود با تمسخر گفت:( یه جوری میگید دنبال پسر جذاب ...پس دوتا برادر دیگش چی؟؟؟اونا خیلیییی خوب بودن انصافاً هر دو هم چشم رنگی .)

‎_حق با توعه واای اصلا اون مو طلایی که دل منو برد.

‎ابیگیل نگاهی به قیافه ی وا رفته ی هارپر انداخت و گفت:( هی از تو فکرش در بیا امکان نداره بهش برسی)

‎_هعییییی...میدونم!

‎ابی دستانش را محکم به هم زد و فریاد زد:(پاشید.. پاشید که دو روز دیگه مهمونی و ما
هنوز یه عالم کار برای انجام داریم.)

‎هارپر شیرجه رفت سمت در و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌دوید فریاد زد :( دسر ها با من...من تو آشپزی کمک میکنم.)ابیگیل خنده ی ریزی کرد .

‎_من دارم میرم که به بقیه کارهام برسم و چک کنم ببینم اوضاع چطوره! تو هم بهتر بری به هارپر کمک کنی.

‎دلایلا سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت،داشت از سمت در سالن اصلی رد میشد که در باز شد و جاش غرولند کنان در را باز کرد و فریاد کشید‌.

‎_ چرا از صبح کسی به بابا نرسیده؟؟پس شما ها تو این خونه چه گهی می خورین؟؟... اونجا عین بزغاله واینستا و منو نگاه کن یالا بیا به پدر برس.

‎دلایلا که از فریاد ناگهانی پسر بزرگ خانواده ...جاش کمی شوک شده بود بر خودش تسلط پیدا کرد و سریع اطاعت کرد ، به سمت اتاق دوید تا به حال ارباب خانه که از بعد از مرگ برادرش شرایط روحی و جسمی مناسبی نداشت برسد.
‎============================== سلام به همه دوستان😁
‎خب اینم از پارت۲ 😬 امیدوارم که خوشتون اومده باشه⁦❤️⁩
‎#پارت۲

Nobody knows ~ by Eddie Where stories live. Discover now