ملیسا مانند همیشه روبدوشام صورتی اش را به تن داشت و روی تخت کوچک کنار پنجره اش دراز کشیده بود با حضور دلایلا تکونی به خودش داد و گفت:( لباسم اونجاست یه تیکه ی پایینش به خاطر اون دختره ی بی
دست و پا پاره شده ...برام درستش کن.)لایلا لباس را به دست گرفت و به قسمتی از لباس که خراب شده بود نگاهی انداخت و با لبخند رو به ملیسا گفت :(جای نگرانی نیست ...فقط درزش باز شده وقتی بدوزمش میشه مثل روز اولش .)
ملیسا_خوبه....کناراشم برام گشاده اونم درست
کن می خوام تا دو روز دیگه که مهمون داریم آماده باشه دلم میخواد توی اون مهمونی بدرخشم.....پس بهتره خوب کارت رو انجام بدی حالا هم میتونی بری!لایلا وسایلش را دوباره روی چرخ گذاشت، لباس را با احتیاط ورداشت و روی چرخ گذاشت و از اتاق خارج شد پایش را که از اتاق بیرون گذاشت صدای مهیبی از سمت اتاق خواب خودش شنید
و با سرعت به سمت اتاق دوید در اتاق را که باز کرد با چهره ی درهم هارپر و ابیگیل مواجه شد درحالیکه هارپر روی زمین ولو شده بودند و ابیگیل دست به کمر داشت نگاهش میکرد،او سر خدمتکار خانه بود و همه به شکل عجیبی دوستش داشتند.
ابیگیل که متوجه حضور دلایلا شده بود تکونی به خودش داد و گفت :( لباس اون بداخلاق رو درست کردی؟؟؟)
_نه هنوز ولی چیز خاصیش نشده بود .
هارپر از روی زمین بلند شد و همینطور که غر میزد گفت:( حالا خوبه چیزیش نشده و اینطوری میکنه اگه میشد چیکار می خواست انجام بده!)_ اهه جشن دو روز دیگه هست بعد این، این وسط مسخره بازیش گرفته!!!
_گفتی جشن... این دفعه کی قرار بیاد؟؟؟ملیسا که خیلی هیجان زده بود انگار که شاهزاده اش سوار بر اسب سفید داره میاد!
_شاهزاده داره میاد ولی حالا اینکه دنبال ملیسا هست یا نه رو خدا میدونه!!!! برعکس
مهمونی های همیشگی که سه خانواده کنار هم جمع میشدن این دفعه فقط خانواده ی ارمسترانگ قرار بیان !
_چرا؟
_اینطور که من شنیدم به دلایل کاری! ولی خب میدونی که پسرشون...اسمش چی بود؟؟؟...امم...اهان یادم اومد شان.. پسرشون شان ارمسترانگ بعد مرگ پدر خانواده جایگزین پدرش شد و همینطور که میدونی خر پول و جذاب برای همین ملیسا می خواد از راه به درش کنه!
_که اگر از من بپرسی نمیشه!
_چرااا؟؟؟؟
_چون دفعه ی پیش میراندا تلاش کرد ولی
اصلاً موفق نبود و صادقانه بگم میراندا از ملیسا ی عملی خوشگل تر ، امکان نداره که بتونه از راه به درش کنه!دلایلا که از گفت و گوی آن دو خنده اش گرفته بود با تمسخر گفت:( یه جوری میگید دنبال پسر جذاب ...پس دوتا برادر دیگش چی؟؟؟اونا خیلیییی خوب بودن انصافاً هر دو هم چشم رنگی .)
_حق با توعه واای اصلا اون مو طلایی که دل منو برد.
ابیگیل نگاهی به قیافه ی وا رفته ی هارپر انداخت و گفت:( هی از تو فکرش در بیا امکان نداره بهش برسی)
_هعییییی...میدونم!
ابی دستانش را محکم به هم زد و فریاد زد:(پاشید.. پاشید که دو روز دیگه مهمونی و ما
هنوز یه عالم کار برای انجام داریم.)هارپر شیرجه رفت سمت در و در حالی که به سمت آشپزخانه میدوید فریاد زد :( دسر ها با من...من تو آشپزی کمک میکنم.)ابیگیل خنده ی ریزی کرد .
_من دارم میرم که به بقیه کارهام برسم و چک کنم ببینم اوضاع چطوره! تو هم بهتر بری به هارپر کمک کنی.
دلایلا سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت،داشت از سمت در سالن اصلی رد میشد که در باز شد و جاش غرولند کنان در را باز کرد و فریاد کشید.
_ چرا از صبح کسی به بابا نرسیده؟؟پس شما ها تو این خونه چه گهی می خورین؟؟... اونجا عین بزغاله واینستا و منو نگاه کن یالا بیا به پدر برس.
دلایلا که از فریاد ناگهانی پسر بزرگ خانواده ...جاش کمی شوک شده بود بر خودش تسلط پیدا کرد و سریع اطاعت کرد ، به سمت اتاق دوید تا به حال ارباب خانه که از بعد از مرگ برادرش شرایط روحی و جسمی مناسبی نداشت برسد.
============================== سلام به همه دوستان😁
خب اینم از پارت۲ 😬 امیدوارم که خوشتون اومده باشه❤️
#پارت۲
YOU ARE READING
Nobody knows ~ by Eddie
Fanfictionهیچ چیز قوی تر از عشق برادری آتکینسون ها نبود و این چیزی است که هر کسی در زندگی دنبالش است این دوست داشتن خالصانه در دوستی های صمیمی شأن هم گسترش یافت به شکلی آن پنج تا پسر نوجوان برادرانی جدایی ناپذیر بودند.حتی بعد از ازدواج و بچه دار شدن ارتباط آ...