Hσмєℓєѕѕ | Namjin

787 93 55
                                    


این اولین باره که یه داستان این طوری یعنی به شکل یه دفترخاطرات می نویسم:
قسمت های اول کوتاه هستن و شاید توی پنج شش خط تموم بشن.
دلیلش هم اینه:
نامجون خیلی سرش شلوغه
باید پروژه شو بده و برای آزمون ورودی دانشگاه درس بخونه😊
از امروز با این داستان تاریخ معکوس می زنیم به تولد میا💝
maedeh1

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
14 April
نمی دونم از کی تصمیم گرفتم که شروع به نوشتن کنم اما این اولین خطهایی هست که توی این دفتر می نویسم.
آدمهایی که عاشق کتاب(هر نوع کتاب) هستن این حرف هارو خوب می فهمن.
دفتر قبلیم پر شد و احتمالا تو نمی دونی من چقدر عاشق کتابم
من بخاطر کتاب هرکاری می کنم.
وقتی توی یه روز کتاب نخونم مثل یه معتاد به قهوه که کافئین به بدنش نرسیده عصبی میشم.
آدمهای عاشق کتاب توی دسته خلاصه میشن:
دسته ی اول:
اونهایی که خوره ی کتابن یعنی هرکتابی اعم از مجله،فن فیک،مانهوا،کمیک و داستان و... می خونن.
دسته ی دوم:
اونهایی که عاشق کتابن یعنی بعضی از انواع کتاب رو بارها می خونن.
ولی من خودم یه دسته ی سومی ساختم که خودم توش قرار دارم که تلفیقی از دو دسته ی بالاست.
هیچ وقت یادم نمیره که از بچگی کتاب به دست بودم.
توی مهمونی های حوصله سر بر خانوادگی یه گوشه می نشستم و کتاب می خوندم.
پولهام رو جمع می کردم و کتاب می خریدم.
کتاب مثل خونه ی منه.

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
8 May
امروز که داشتم اخبار نویسنده های ی موردعلاقه م رو دنبال می کردم یکی از اونها یه سایتی گذاشته بود و از ما خواست توی آزمونش شرکت کنیم.
به طرز عجیبی فهمیدم که من تنها آدم عاشق کتاب روی زمین نیستم و به احتمال زیاد همه ی آدمهای درونگرا (introversion) از این قاعده مستثنی نیستن.
این باعث خوشحالیه!
من عجیب نیستم!

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
9 June
امروز یه سال بالایی احمق روی کتابم شیرتوت فرنگی ریخت.
کتاب عزیزم که می تونم بخاطرش آدم بکشم تقریبا بعضی از صفحاتش نابود شده
البته من هم اون رو تا می خورد، زدم.
انگار دماغش رو شکستم ولی اهمیتی نداشت.
هیچ چیزتوی این دنیا مهم تر از کتابم نیست.
هردو به دفتر مدرسه برده شدیم.
مدیر خیلی از حضور من تعجب کرد.
شاید چون من درس خوان ترین دانش آموز مدرسه ام.
الان پشیمونم.
نه بخاطر کتک زدن اون پسر سال بالایی حتی باید بیشتر اون رو می زدم.
کاش اسم قاتل کتابم رو می دونستم.

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
4 August
از وقتی یادمه توی کتابخونه بودم.
حتی روز اولی که وارد مدرسه شدم اولین جایی که اومدم اینجا بود.
دلیل انتخاب این مدرسه هم نزدیکی ش به کتابخونه ی مورد علاقه م بود.
به هرحال که بیشتر کتابهای اینجا رو خونده بودم.
این کتابخونه ی لعنتی مال منه!
انقدرتوی اینجا وقت گذروندم که تبدیل به کتابدار اینجا شدم.
امروز اون پسر سال بالایی رو دیدم.
اینجا چی کار می کنه؟!
الان دیگه اسم قاتل کتابم رو می دونم.
بخاطر اینکه پسری که همراهش بود اون رو صدا کرد.
اسم اون پسر جین بود.
ازت متنفرم جین!

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~

3 September
امروز همه چیز خوب بود اما یه اتفاق عجیب افتاد.
اون قاتل یا فکر کنم اسمش جین بود،از من کمک خواست.
برای تو عجیب نیست که یه قاتل که از قضا ازش متتفرم پیش من اومده؟!
برای من که خیلی عجیب بود.
به من گفت مجبور شده توی مسابقه ی داستان نویسی شرکت کنه و توی این کار افتضاحه.
موضوعش براش اهمیتی نداره و فقط باید جز سه نفر اول بشه.
من فکر کنم بخاطر پول جایزه باشه.
من ازش چیزی در این باره نپرسیدم و درخواستش رو رد کردم.
اون خیلی اصرار کرد بخاطر همین قبول کردم.
من بجز خاطرات روزانه تا به حال چیز دیگه ای ننوشتم.
اون شماره ش رو بهم داد.
من هم اون رو اول کتابم نوشتم.
از خط خطی شدن و خط کشیدن توی کتابم متنفرم.
این کار باعث میشه قلبم به درد بیاد.
بالاخره اسم کاملش رو فهمیدم:
-کیم سوکجین-

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
19 September
من با کلی سختی تونستم یه داستان بنویسم.
این اولین بارم بود.
امیدوارم که اون پسره برنده شه چون بار اولی که خوندمش تا چند روز حالت تهوع داشتم.
اون افتضاح بود.
حتی نتونستم ویرایشش کنم.
خواهرم ویرایشش کرد.
اون خیلی از داستانم تعریف کرد اما من بعد کلی تحقیق فهمیدم همه ی نویسنده ها به داستانهاشون این حس رو دارن.
اونها تقریبا از قلم خودشون متنفرن اما بعدا که استقبال ازش میشه خودشون رو قبول می کنن.
من به جین پیام دادم که داستانش آماده ست.
قرار گذاشتیم فردا بعد مدرسه هم رو ببینیم.
از همین الآن پیش بینی می کنم که چقدر کسل کننده خواهد بود.
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
20 September
این اولین باره که دو شب پشت هم نوشتم.
باور نکردنیه!
امروز برخلاف تصورم خسته کننده نبود.
اتفاقا خیلی هم بامزه و شیرین بود.
شاید باید بیشتر باهم وقت بگذرونیم تا هم رو بشناسیم.
دلم میخواد بیشتر اون رو بشناسم.
کاش وقت بیشتری داشتیم یا زمان به کندی حرکت می کرد.
اون کلی از داستان تعریف کرد.
خیلی از اون خوشش اومد.
لبخندهای زیبایی داشت.
من اون لبخند ها رو به اندازه کتابهام دوست دارم.
یعنی بازم میشه باهم وقت بگذرونیم؟

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
ادامه دارد....

PαrαllelDonde viven las historias. Descúbrelo ahora