با حس سنگینی روی پاهاش بیدار شد و به پایین تخت نگاه کرد تا بدونه چی باعث بیداریش شده بودکپه ی قهوه ایی رنگی رو دید که فقط میتونست به یه نفر تعلق داشته باشه
الیوت !
لبخندی زد و آروم پاهاشو از زیر شکمش بیرون کشید تا اون پسر که معلوم بود دیر وقت اومده و خوابیده راحتر روی تخت بخوابه
خیلی آروم از اتاق خارج شد و با حس کردنه بویه پنکیک به طرف آشپزخونه راه افتاد
امکان نداشت اون پسر پانک صبحانه درست کرده باشه !
اما انگار از اون پسر دردسر ساز همه چی برمیومد
چون اون زودتر از زین بیدار شده بود و داشت صبحانه درست میکردزین- صبح بخیر
لویی که تازه از حضور زین باخبر شده بود همونجوری که رو به گاز ایستاده بود به پشت چرخید
لویی- صبح بخیر زین
زین- چیشده ؟ لویی زود بیدار شده و داره صبحونه میپزه ؟
لویی خندید و برخلاف انتظار زین حرفی نزد
زین منتظر یه جواب احمقانه یا فحشی از طرف اون پسر بود اما اون فقط به خندیدن اکتفا کرده بودزین- الیوت کی اومد ؟
لویی- دیشب اومد کلاب بعد از اینکه تو رفتی ..
زین- چرا؟
لویی- اومده بود دیدنه تو .. فکر میکرد توام مثل من تا دو شب شیفتی برا همون ساعت دو که از کلاب اومدم بیرون اونم با من اومد
زین هومی گفت و روی صندلی نشست
لویی- رزی چی شد ؟ باهاش حرف زدی ؟
زین- نوچ
لویی- از دیشب تا حالا ؟
زین- از دیروز تا حالا باهاش حرف نزدم ... تو چت شده ؟
لویی- نه.. چیزی نیست ! چطور ؟
زین- لویی! تو مثل بقیه ی روزا نیستی
لویی- خب اره..یک..یکم فکرم درگیره
زین- درگیره چی ؟
پنکیک هارو هم روی میز گذاشت و بشقاب زین رو پر کرد و آب میوه ی اون رو جلوش گذاشت
و همونطور که صبحونشونو میخوردن آروم حرف میزدنلویی- درگیرِ زندگی ایی که ندارم
زین حرفی نزد و فقط منتظر ادامه ی صحبت لویی شد
لویی- تقریبا چهار ساله که نه خونه ایی دارم نه یه کارِ به درد بخوری ... و میبینی هنوزم دارم میرم گی کلاب تا یکی رو برای بفاک دادن و بفاک دادنم پیدا کنم
غمی که پشت حرفایه لویی بود رو خوب درک میکردو میفهمید !
لویی-بچه که بودم همیشه با خودم فکر میکردم که یه فرد پولداری میشم یه آدم خوش شانسی که توی زندگیش نیاز به کسی نداره !
اما گِس وات ؟ من تبدیل شدم به یه آدم بی پول و بی فکر !
من بیستو دو سالمه رفیق ... اما دارم تو خونه ی تو زندگی میکنم بدون هیچ خجالتی ...
دارم گند میزنم به همه چی با اینکه وظیفه ی تو نیست تو بازم پشتم بودیو گندکاریامو جمع کردی
تو این چهار سال اگه بگم به داشتن یه زندگی برای خودم فکر نکردم دروغ گفتم چون .. همیشه با خودم میگفتم منم برا خودم یه زندگی میسازم اما من بی عرضه تر از چیزیم که فکرشو میکردم