(بچه ها اینو بگم که این فقط یه داستانه شخصیتهایی که توی این داستانم هست ساخته ذهن خودمه... مثلا توی این داستان نایل و راجر نقش منفی رو دارن و خیلیا کامنت گذاشته بودن که تصور واقعیمون نسبت بهشون تغییر کرده و اینا.. نمیخوام بخاطرش یه اثر منفی بزاره روتون اگه واقعا حساسید، لطفا نخونید... باورهایی که از یه نفر دارید رو حفظ کنید نزارید یه داستان که اتفاقات توش وجود خارجی نداره و حقیقت نیست باعث بشه به اون یه نفر توی ریل با یه دید منفی بهش نگاه کنید، همین دیگه...عال د لاو🎀💖"V")
***
فردای آن روز 12:00 صبح
تنها صدای چکه چکه کردن قطره های آبی که از ترک سقفِ اون اتاق تاریک به زمین برخورد میکرد به گوشاش میرسید
سردیه کف اون اتاق استخون های بدنش رو به لرزه انداخته بود، بند بند بدنش از جای زخم هایی که روی بدنش کبود شده بود درد میکردچشمای عسلی رنگش بخاطر جوشش اشک براق شده بود..سعی کرد به لب های نیمه بازش تکونی بده اما انگار غیرممکن بود
نمیدونست کجاست...
نمیدونست برای چی اینجاست...
نمیدونست اون افرادی که بیرون داشتن نگهبانی میدادن کین...
حتی نمیدونست برای چی اونا کتکش زده بودن اونم به دردناکترین حالت ممکن...دستای سردش رو دور زانوهاش محکمتر حلقه کرد تا کمی هم شده از سرمای اون اتاق شوم در امان بمونه
با باز شدن در و افتادن باریکهی نوری که به شدت چشماش رو اذیت کرده بود دستاش رو جلوی صورتش گرفت...نایل با قدم های آرومی نزدیکه اون جسمی که خودش رو گوشه اتاق مچاله کرده بود شد، روی زانوهاش نشست و درحالی که سعی میکرد اون پسر رو از بین موهای بلندش که روی صورتش ریخته بود ببینه با لحن آرومی شروع به حرف زدن کرد-وقتی کوچیک بودم با یه شیشهی تیز پسر همسایمون رو زخمی کردم... چون بهم توهین کرده بود،میدونی من از حقم دفاع کرده بودم... اما بازم ترسیدم
تک خنده ایی زد و باز ادامه داد-چون هر وقت کار بدی میکردم پدرم منو مینداخت توی همچین زیرزمینی و تنبیهم میکرد که دیگه دست از پا خطا نکنم... پس فرار کردم فکر میکردم کسی منو ندیده تا شاهد باشه
اون پسر رو تهدید کردم که اگه به والدینش بگه بلایی بدتر از این سرش میارم اما اون احمق بود شب اون روز پدرو مادرش اومدن و شکایتمو کردن و باز پدرم منو انداخت تو زیرزمین اما اون دفعه دردناکتر بود...چون محکم کتکم زد.. ولی من به چیزی فکر نمیکردم نگران نبودم که قراره چند روز اونجا بمونم...
تنها چیزی که بهش فکر میکردم انتقام بود!نگاهی به عسلی های زین انداخت که داشت نامطمئن نگاهش میکرد-انتقام از اون پسر تنها چیزی بود که میخواستم... چون با اینکه تهدیدش کرده بودم اون منو لو داده بود این یعنی تهدیدم رو نادیده گرفته بود... کسی نباید حرفی که من میزنمو نادیده بگیره و لیام دقیقا همونکارو کرد..