پاهایه بلندش طول راه رویه تیمارستان رو به سرعت طی میکرد و هر چه سریعتر میخواست وارد اتاق آقایه دیوید بشه و ازش بپرسه که نتیجه آزمایش ها چی شده!
از دیروز که بیرون رفتن شبانه ی لیام رو فهمیده بود
حقیقتا ترسیده بود...
ترسیده بود که اتفاق بد دیگه ایی بیوفته و لیام حالش از اینی که هست بدتر بشه
انقدر عجله کرده و کلافه وارد اتاق شد که در زدن رو یادش رفته بود
هری- اوه .. اقایه دیوید .. ببخشید من ...
دیوید لبخندی زد
دیوید- بیا بشین ببینم
هری سری تکون داد و به ساعت بزرگ اتاق چشم دوخت درست ده صبح بود و به موقع رسیده بود
روی مبل تک نفره ی جلویه میز دیوید نشست
و انگشتاشو از هم رد کردو با چشمایه نگران به دیوید چشم دوخت
دیوید خندید
دیوید- پسر اینجوری به من خیره بشی من نمیتونم تمرکز کنم
هری *اوه* عه ارومی گفت و لبخند دستپاچه ایی زد دیوید باهمون لبخندش ادامه داد
دیوید- خب ما یسری آزمایش ازش گرفتیم و حقیقتش تعجب کردیم .. !
هری اخمی کرد
دیوید- شاید چیزی که میخوام بگم عجیب و غیر ممکن به نظر بیاد ولی از لحاظ علمی هم تایید شده و ثابت شده اس
هری- چی شده اقایه دیوید؟
دیوید- لیام دچار بیماریه دو قطبی ... شده !
و از همه جالبتر اینه که این بیماری از خیلی قبل ها پیش هم بوده یعنی اگه این شش ماه اخیر رو در نظر نگیریم
اون پسر سال هاست که دچار این بیماریه!هری ناباورانه پلک زد
هری- این... غ..غیر..غیرممکنه!
دیوید- شما طی این چند سال هیچ علائم عجیب یا خاصی از لیام ندیده بودین؟
هری- نه ..نه .. من .. من هیچوقت رفتار عجیبی ازش ندیدم
دیوید اخمی کرد
دیوید- من امیدوار بودم علائمشو دیده باشین!
هری- نه اون مثل هر آدم دیگه ایی یه زندگی نرمال داشت!
لحظه ایی سکوت فضایه اتاق کوچیک رو فرا گرفته بود هری منتظر چشم های سبز وحشیشو به دیوید دوخته بود و دیوید به عنوان یه دکتر که حالا داشت به چیز عجیبی که ذهنشو درگیر کرده بود فکر میکرد ...
چطور هیچکس این بیماریه لیام رو نفهمیده بود؟
یابهتره بگیم چطور لیام تونسته بود این رو مخفی نگه داره؟