یکی از نگهبان هایی که جلوی در خونه کریس ایستاده بود با دیدن لیام که از ماشینش پیاده میشد جلوتر اومد
-خوش اومدین آقای پین
همونطور که عینکش رو از روی چشماش برمیداشت سری تکون داد
-آقای کریس امروز خونه نیستن... میخوایید بهشون خبر بدم یا خودشون خبر دارن که میایین؟
لیام-نه من با آنا کار دارم، اون خونس؟
-بله خانوم آنا هستن
لیام سوییچ داخل دستش رو به اون نگهبان داد تا ماشینش رو یجای مناسب پارک کنه.. چون انگار صحبت طولانی قرار بود با اون زن داشته باشه
با قدم های همیشه استوارش به خونه نزدیک شد و بعد از چند دقیقه رزالا با صدای غرغری که به در نزدیک میشد باعثِ تبسم کوتاهی روی لب های لیام شد
رزالا-چرا کسی تو این خونه کوفتی نیست در رو باز کنه!
وبلافاصله با دیدن لیام.. حالت متعجبی گرفت، هیچکدوم به رفت و آمد اون مرد عادت نکرده بودن
رزالا-لیام
لیام-طوری نگام میکنی که احساس میکنم وسط پیشونیم اشکال عجیبی کشیده شده
رزالا سورپرایز شده خندید و سعی کرد حرفی بزنه-من فقط.. فقط تعجب کردم میدونی دیدن تو اینجا واقعا خوشحالم میکنه
لیام لبخندی زد و مکث کوتاهی کرد
اون دختر حق داشت.. لیام انگار حالا پدری به اسم کریس نداشت تا به دیدنش بیادلیام-آنا خونهاس؟
رزالا-آره..امم..اون تو اتاقشه.. بیا داخل من بهش خبر میدم
همونطور که وارد خونه میشد جواب داد-نه! خودم میرم پیشش
رزالا که روی پله ها بود ایستاد-مشکلی پیش اومده لیام؟
لیام-نه.. فقط باید باهاش حرف بزنم.
رزالا به طرف پایین پلهها رفت-چیزی میخوری؟
لیام-ممنون رزی، تو به کارات برس
بعد از اینکه تایید رزالا رو دید پله ها رو بالا رفت
نگاهی به درها انداخت انگار این خونه رو فراموش کرده بود اما باز هم آشنا بنظر میرسید... بچگیهای خودش، خوشحالیهای خودش و صدای خنده های بلندش رو داخل این راهروها به یاد میاوردآروم در زد و بعد از شنیدن صدای آنا درو باز کرد
آنا-لیام؟
لیام-میتونم بیام تو؟
اون زن سریع از روی تختش بلند شد و لباس خوابی که هنوز هم عوضش نکرده بود رو جمعوجور کرد-البته.. بیا تو
آنا جلوتر اومد و لبخند دستپاچهایی زد-امیدوارم اینطور اومدنت باعث نشه خبر بدی بشنوم