part1

664 49 5
                                    

سلام سلام🖐مایکا صحبت میکنه😁اولین پارت فیک بالاتر از عشق در واتپد😅امیدوارم لذت ببرین و نطراتتون و بیان کنید 😊..
____________________________

کنار قاب عکس اتاقم وایسادم... تنها عکس خانوادگی که نگه داشته بودم..عکس یه اتاق کوچیک داخل  یه خونه کوچیک تر..خونه ۵۰ متریمون که قبلا با مامانم و بابام  و داداش بزرگترم با خوشی با هم زندگی میکردیم...
صدای خنده هامون سر بحثای مسخره من و داداشم  تو خونه کوچیک و با صفامون میپیچید ..
یدفعه فکر کردم که چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده..اون روزایی که با جهالت تمام قدرش و نمیدونستم...خوب بچه تر بودم...اون موقع ها اخرای دوازده سالگیم بود و از اون اتفاق چهار سال میگذره اتفاقی که زندگیم و از هم پاشوند...و من با یه تصمیم محکم از اول ساختمش..یه زندگی جدید و با نظم و شاد خیلی بهتر از قبل نه تنها زندگیم و ساختم...بلکه خودمم از اول ساختم...بکهیونی که از اون موقع جلوی کسی خودش و خرد و مظلوم نکرد..نزاشت کسی بهس ترحم کنه و به کسی ترحم نکرد...

(فلش بک )

با خنده بلندی که بخاطر تفنگ بازی با داداشم  بود از  اتاقم دوییدم بیرون و پشت مبل قایم شدم و تفنگ کوچولوم و گرفتم بالا و گفتم :
پیونگ پیونگ
داداشمم همون موقع به من شلیک کرد و دوتامون  ادای مردن دراوردیم و افتادیم زمین..موقع افتادن ارنجم محکم خورد به میز و دردم گرفت..داداشمم  سرش خیلی بامزه  خورد به مبل و من  با دیدن غش کردم از خنده.‌‌..همون موقع مامانم اومد تو و گفت :
بک؟ باز داداشت و اذیت کردی؟
گفتم :
ماماننن...من کاری نکردم خودش افتاد ..نگرانش نباش ...
چشم غره ای بهم رفت و همونجوری که داداشم و بغل میکرد منم رفتم سمت اتاقم
همیشه همینجوری بوده و هست‌..مامانم داداشم و خیلی بیشتر از من دوست داشت...منم عادت کرده بودم همیشه قسمت خوب خوراکیا رو بهش میداد..کار بدی مکرد مثل من دعواش نمیکرد و بهش گوشزد میکرد که دیگه اون کار و نکنه ولی داداشم باز تکرار میکرد و مامان دعواش نمیکرد..‌اما من..همون دفعه اول دعوا میشدم..داداشم میتونست با دوستاش بره بیرون ولی من نمیتونستم دوست صمیمی داشته باشمو باید توی خونه میموندم..هیچوقتم دلیل اینکارا و فرق گذاشتنا رونفهمیدم.. ...ولی بابام هیچ فرقی بینمون نمیزاشت ...اگر چیزی برای مامانم میخرید دوتا اسباب بازیم برای‌من و داداشم‌میگرفت.. بابای کارمندم که شبا ساعت هشت میومد خونه و فقط دو ساعت وقت داشتم ببینمش..چون راس ده باید میخوابیدم..
با باز شدن در دوییدم سمت در که بابام و ببینم...
در و باز کردم و با دیدن مردی غریبه که فرم‌ کارمندی تنش بود..باتعجب وایسادم...قبل از اینکه چیزی بگم شروع کرد :
وقت بخیر..منزل اقای‌بیون؟
گفتم :
بله..چیزی شده‌ اقا؟
گفت :
پدرتون ...
با اومدن مامانم ادامه نداد  مامانم من و فرستاد داخل...رو به مرد کرد
با کنجکاوی از گوشه باز پنجره به حرفاشون گوش میدادم..
مرد:
وقت بخیر..همسر اقای بیون هستین؟
مامانم گفت :
بله چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
مرد:
متاسفانه بله...همسرتون باعث وجود بدهی میلیاردی و ضرر به شرکت شدن..و اخراج شدن..
مامانم با لکنت و ناباوری گفت:
چ...چراا...ا..الان..کجاس...ک..کی اخراج شده؟
مرد :
سه روز پیش اخراج شدن و امروز باید برای پاره ای از توضیحات به اداره پلیس سر میزدن که متاسفانه نیومدن... داخل هستن؟
نمیفهمیدم منظورشون و ..فقط میدونستم که خبر بدیه ...چون مامانم به شدت میلرزید و داداشم از پشت با نگرانی نگاهش میکرد
مامانم دستش و به در گرفت و گفت :
ن..نیومده خونه...شوهرم...کجاس؟
مرد :
ما اطلاعی نداریم خانوم..ولی اگر تا دو روز دیگه به اداره سر‌نزنن خونتون مصادره و اموالتون گرفته میشه‌...
یدفعه مامانم افتاد رو زمین...بدو بدو رفتم سمتش و گفتم :
مامان‌؟ مامان؟
تکونش دادم..ولی چشاش و باز نمیکرد...
زدم زیر گریه...داداشم اومد و با ترس مامان و گذاشت رو کاناپه و اب زد به صورتش... بعد کمی تکون دادنش بالاخره بهوش اومد
کمی اینور اونور و نگاه کرد و یدفعه زد زیر گریه...
دو روز گذشت و هیچ خبری از بابام نشد و  خونه نیومد... مامانم امروز‌ همش میلرزید و داداشم از استرس کل خونمون و راه میرفت...اما من همش فکر میکردم که خوب مصادره یعنی چی؟ چیز بدیه؟ میترسیدم از مامانم بپرسم و دعوام کنه...
اخرم از‌مامانم پرسیدم...:
مامان...مصادره یعنی چی...
یدفعه زد زیر‌گریه و گفت :
ییعنی خونمون و میگیرن...یعنی اتاقت وسایلات اسباب بازیات لباسات همه چی و ازمون میگیرن...بی خونه میشیم تو خیابونا باید بمونیم ...
و گریش شدید تر شد
با شنیدن این حرفا زدم زیر‌گریه .. با صدای در ناخوداگاه گریم قطع شد...
داداشم‌ در و باز کرد...
اینبار‌ اون اقا نبود...یکی با لباس تمام سفید بود...اومد تو و رو به مامانم بدون هیچ حرف اضافه ای گفت :
خانوم بیون....؟
مامانم با استرس سرش و تکون داد
مرد گفت :
متاسفانه همسرتون دو روز پیش از صخره پرت شدن پایین..و فوت کردن‌.....برای امضا کردن برگه سرد خانه و پرداخت خرج و مخارج این برگه رو امضا کنین...
و برگه ای سمت مامانم گرفت..کمی فکر کردم...چی گفت؟
صخره..فوت شدن....تسلیت میگم..متاسفانه..فوت شدن....فوت شدن...چی؟ فوت شدن؟ بابام....مرده.‌‌
یدفعه به خودم اومدم و .با گریه بلندی به پای مرد چنگ زدم و گفتم :
چی میگیی...بابای من زنده اس...اون...اون به من قول داد برام دوچرخه بخره....اخه..اخه کارنامم و بیست شدم...اون..زندس.‌تو دروغ میگی...برو بیروننن برو
با مشت میزدم تو پاش و با گریه اینا رو میگفتم...
مرد با ترحم از خودش جدام کرد و سمت مبل بردم  یدفعه انگار با دیدن چیزی پشت سرم تعجب و ترس رو تو چهرش دیدم...برگشتم و با دیدن مامانم که بهوش اومده بود و چاقو میوه خوری و زیر گلوش گرفته بود شوکه وایسادم..با لکنت گفتم:
م..ماما..ن..چی..چیکار.میکنی..خط...خطرناکه...
بلند رو به مرد داد زد :
بروو...برو بیرون ...و اگر نه خودم و میکشممم
مرد همونجوری که عقب عقب میرفت سمت خونه گفت :
خانم اروم باشین..میرم...بیرون
وقتی رفت بیرون‌مامانم سریع در و بست و نشست پشت در و چاقو از دستش افتاد بلند گریه میکرد و میزد تو سرش و بلند و بی محابا میگفت :
چرااا...چرا من انقد بدبختمممم....تقدیرم چرا اینشکلیههه.... خدااا من و نمیبینننیی؟
و همینجوری میگفت و میزد تو سرش که دوباره در زدن..مامانم اتیشی بلند شد و چاقو رو دوباره گرفت زیر گلو خودش و در و باز کرد و گفت :
چی میخواینن
مرد کارمند با چند تا مرد پشت سرش مامانم و کنار زدن و اومدن داخل...
رو به مامانم گفت :
تسلیت میگم..شوهرتون به اداره سر‌نزدن و خونه و اموالتون مصادره میشه..
نگاهی به وسایل قدیمی خونه کرد و گفت :
چیزیم ندارین ..
رو به مردای پشت سرش گفت :
شروع کنین..
مامانم سریع اومد جلوشون و گرفت و گفت :
چیمیگیی؟ لعنتی الان خبر مرگ شوهرم و دادن...تو میخوای اواره مون کنی؟ هاان؟ کجا بمونیم ماا..
توجهی به حرفای مامان  نکردن و وسایلا رو ددنه دونه پرت میکردن از خونه بیرون..صدای وحشتناک شکستن و خراب شدنشون با جیغای مامانم تو خونه میپیچید...همسایه ها همه جمع شده بودن جلو تونه و با ترحم و دلسوزی نکامون میکردن.. با دیدن مردی که عروسکی که بابام برام خریده بود و داشت پرت میکرد بیرون دوییدم سمتش و گفتم :
نهه این نهه...بابام خریدهه...
هلم داد سمتی و عروسک و پرت کرد بیرون..
گریم شدت گرفت و برگشتم سمت مامانم که چاقو رو رو گردنش فشار میداد و میگفت :
تمومش کنینن....تموم نکنینن خودم و میکشمم..
نمیدونست که جونش برای این مرد ذره ای ارزش نداره..
چاقو رو فشار داد و قطره ای خون از گلوش پایین چکید.. گفتم :
نهه مامان نکنن
و گریم و از سر گرفتم.
مرد بی رحمانه گفت :
جونت برای من ارزشی نداره...برای بچه هاتم ارزش نداره چون بهرحال کاری نمیتونی براشون کنی...بدتر اواره شون میکنی..
مامانم با بغض تو چشاش به من و داداشم نگاه کرد و با زمزمه متاسفم چاقو رو یدفعه کرد تو گلوش..جیغی کشیدم و دوییدم سمت مامانم که از گلوش خون فواره میزد و بدنش میلرزید و دست و پا میزد... با دستم جلوی گلوش و گرفتم والتماس میکردم نره‌‌...برگرده پیشم..قول میدادم که پسر خوبی شم خودم اتاقم و خونه رو تمیز کنم...میرم سر کار..‌ولی با بی حرکت شدن بدنش و تکون نخوردن سینش با وحشت بهش نگاه کردم... رو به داداش بیخیالم که دست به سینه فقط با اشک از دور نگاهمون میکرد جیغ زدم بیا اینجاااا نمیبینی مامان؟
با بلند شدنم از رو زمین دست و پایی زدم ..مرد پرتم کرد از خونه بیرون..با برخورد چیز سفتی به سرم چشام روی هم افتاد و چیزی نفهمیدم..
روز ها پشت هم میگذشت و من بخاطر ضربه سرم و شک های پشت سر هم توی کما به سر میبردم..خاکسپاری مامانم و بابام و ندیدم..ندیدم که داداش بیرحمم بدون سر زدنی به من از کره رفت و تنها ترم کرد.. ...چشمام و که باز کردم هیشکی و هیچی نداشتم...بابا و مامانم که مرده بودن .داداشمم گم و گور شده بود.و رفته بود.‌..خونمون و گرفته بودن و هیچی نداشتم..حتی یه سکه..فقط مامانبزرگم بود که مثل اینکه تمام مدت بیمارستانم پیشم بوده و ازم مراقبت میکرده و دعا میکرده چشام و باز کنم...
اون بکهیون شاد و سرزنده تبدیل به یه پسری شده بود که به هیچی واکنشی نشون نمیداد و با یه تیکه سنگ فرقی نمیکرد...مامان بزرگم من و برد پیش خودش و کلی بهم میرسید و التماس میکرد حرف بزنم...ولی مثل اینکه یادم رفته بود چجوری حرف میزنن؟ اصا فایده حرف زدن چیه؟
اینا بود که باعث شده بود یک سال تمام من نه مدرسه برم نه کلمه ای حرف بزنم...
نمیدونم شب تولد سیزده سالگیم چیشد ولی تصمیم گرفتم بکهیون قبلی و دور بندازم و فقط به مامان بزرگم فکر کنم و اون و خانوادم بدونم....برای همین اون شب با تصمیم محکمی که گرفته بودم رفتم پیش مامان بزرگم و گفتم :
مامان بزرگ؟
شوکه خیره شد بهم که دوباره گفتم :
مامان بزرگ؟
  لرزان برگشت و گفت :
ب...بکهیون؟...ت..تو حرف...زدی؟
سرم و تکون دادم و رفتم تو بغلش و گفتم :
خیلی اذیتت کردم..ببخش..دیگه اذیتت نمیکنم...
با خنده و گریه محکم فشارم داد و گفت :
نه پسرم...نه بکهیونم...اصلا اذیتم نکردی..فقط ناراحتت بودم..سخت بود تحمل اون همه چیز برای تو... و حرف نمیزدی برام..همه چیز و تو خودت میریختی..
گفتم :
مامانبزرگ...دیگه بکهیون قبلی مرد...ازش حرفی نزنین باشه؟...از فردا خوب میشم..
خندید و بوسه ای رو سرم زد و گفت :
اگر تو اینجوری میخوای باشه مادر.‌.
خلاصه که تو تابستون همون سال من دوسال عقب موندن از مدرسم و جبران کردم و زندگی خوبی داشتم ...تمام چیزایی که من و یاد گذشته مینداخت بجز یه قاب عکس  و تو انباری گذاشته بودم و اصلا یادمم رفته بود ازشون..دو تا دوست خوبم پیدا کردم ...لوهان و کیونگسو ...همش پیش هم بودیم. صبح و شب ..بعضی وقتا هم با هم تا صبح حرف میزدیم و میخندیدم...از زندگیم کاملا راضی بودم مامانبزرگ مهربونم که حالا واقعا قدرش و میدونم با اشتیاق هر روز عصر منتظرم میموند کنار رود جلوی خونشون تا من ولوهان و کیونگ بیایم و شیرینی ها رو بگیریم و کنار رود بخوریم.... اتاق خودم و داشتم و تو کارای خونه به مامان بزرگ کمک میکردم و با بچه ها تو مزرعه نزدیک خونه هامون کار میکردیم و پول کمی میگرفتیم.....‌حالا مونزده سالم بود و  سال بعدش دبیرستانی میشدم و دبیرستان توی شهر قرار داشت..(خونشون توی روستایی بالای کوه بود)
باید از پیش مامان بزرگ میرفتم... و این ناراحتم میکرد...ولی با این جمله که تا ابد نمیتونم بچسبم به مامان بزرگ خودم و اروم میکردم..با لوهان و کیونگ یه خونه کوچولو خریده بودیم نزدیک دبیرستان....تقریبا نزدیک....لوهان از ما کمی بزرگتر بود  و خیلی مهربون و خوشگل بود..چشای براق اهو شکل و پوست صاف و گندمی..موهای خرمایی لخت ولی اصلا از چهرش مشخص نبود که از ما بزرگتر.. بخاطر بعضی مسائل همسن ما بود که هنوز نگفته بود بهمون..ما هم بحثش و پیش نمیکشیدیم ...کیونگ هم همسن خودم بودم و چهره مردونه تری نسبت به من و لوهان داشت.. موهای مشکی و عینک کردش که بیشتر موقع ها میذاشت ..من و لوهان صدای خوبی داشتیم و دوست داشتیم خواننده شیم‌‌..کیونگ هم همینطور ولی علاقه عجیبی به اشپزی داشت که باعث میشد ناهار و شام و صبحونه مفتی بخوریم. و این برای خونه تو شهرمون خیلی خوب بود.....بالاخره روز رفتن رسید... با یه چمدون کوچیک رفتم سمت مامان بزرگ و بغلش کردم و غمگین گفتم :
مامانی دلم برات تنگ میشهه ...خیلی زیاد..
بغلم کرد و دوی موهام و دست کشید و گفت :
منم بکهیونم..منم..خوب درس بخون...نمره بگیر و کسی و سعی کن دوست داشته باشی..
من :
مامانیی من تو رو دوست دارم دیگه...
اروم زد تو پیشونیم و گفت :
اون دوست داشتن نه ...عاشقش بشی..
گفتم :
خوب من عاشقتمم با اینهمه مهربونیات..
با خنده راهیم کرد و گفت :
برو برو...تو ادم نمیشی بچع ..
خندیدم و بعد از کلی خدافظی  و قول سر زدن بهش  سمت خونه بچه ها رفتم و بعد از اینکه سه تایی همراه شدیم سوار اتوبوس شدیم.. و به سمت شهر حرکت کردیم..خونه ای که بابای لوهان و بابای کیونگ برامون خریده بودن...با اینکه مامانی پول داشت و همچین بی پولم نبودیم قبول نکرده بودن و خودشون خونه رو خریده بودن..
(زمان حال )

از فکر اومدم بیرون..به خودم قول داده بودم دیگه بهتون فکر نکنم...ولی بعضی وقتا نمیشه..
این قابم گذاشتم که موقع هایی به یاد بیارم چه روزایی رو گذروندم...روی تختم دراز کشیدم  خونه نقلی و خوبی بود.. سه تا اتاق داشت و این بهترین گزینش بود.. از همون روزای اول  با اشناییتای شهریمون هر کدوم شغلی پیدا کردیم.. هممون توی مجتمع خدماتی بودیم و این فوق العاده بود من توی رستوران کار میکردم و لوهان توی کافی شاپ  کیونگ هم اشپز رستوران  بود..و موقع هایی که کار نداشتیم با هم شیطنت میکردیم و کلی میخندیدیم یا صحبت میکردیم.. با هم میرفتیم و میومدیم از ساعت ۴ تا ۱۰...بعضی وقتا خسته کننده میشد ولی بهرحال خوب بود...مثل اینکه زندگی بهم لبخند میزد..
بعد مدتی از خستگی چشام روی هم افتاد و اسوده خوابیدم...نمیدونستم که روزهایی میرسه و اتفاقایی میوفتهمیوفته که اصلا فکرشم نمیکردم...نمیدونستم که گذشتم یه روزی چنگ میزنه به گلوم و میگه هی‌‌‌...من و فراموش کرده بودی؟ امامن منتظرت بودم..

above love🔞Where stories live. Discover now