part2

222 37 3
                                    

های های🖐🖐 پارت جدید 😅این فیکشن چون تو اینستا تموم شده زود کل پارتا رو میزارم چون بنا به خواسته فالوورا پیج فیک جدیدی و میخوام شروع کنم..امیدوارم خوشتون بیاد ❤
______________________

باتکونایی که به بدنم میخورد چشام و باز کردم و گفتم:
هااا؟؟؟!!!
لوهان گفت:
پاشو پاشو
گفتم:
نمیخواممم
گفت:
ببین من اون دوست دخترات نیستم نازت و بکشمااا
و تا به خودم بیام با لگدی پخش زمین شدم...بلند شدم و گفتم :
چیهههه باباااا عههههه
گفت :
مرض ساعت یازده شبه
گفتم :
خوب باشهه چیکار کنمم
گفت :
پاشو پاشو عصاب من و خرد نکن ..بدو بیا که فردا اولین روز کلاسای تابستونیمون...
سرم و تکون دادم و گفتم:
خوب الان برای چی بیام...فردا کلاس داریم از الان من و صدا میکنی ؟
گفت :
عهههه مثل اینکه علاقه ای به غذا ندارییی...باشههههه
و بلند داد زد :
کیونگگگگگ غذای بک و بزار‌برای من...
با انالیز چیزی که گفت عین اسب دوییدم سمت اشپزخونه به دست  کیونگسو که داشت بشقاب‌منم خالی‌میکرد تو بشقاب لوهان چنگ زدم و گفتم :
نههههه ...نههه  ...میخورم...میخورم...دعوا نداریم که...
و چپ چپی به لوهان نگا کردم ...غذام و به باد داده بود الاناااا
هوففف
نشستم پشت میز و به پاستا صدف خوشمزه ای که چشمک میزد نگاه کردم... کمی گذاشتم تو  دهنم و گفتم  :
هومممم کیونگ تو عالیییی خودم میگیرمت یع روزی ...هوممممم
خندید و گفت :
بخور بخور که دوست دختر کنه ت زنگ زد..باید جوابش و بدی شدیدا شکار بود...
غذا پرید تو گلوم :
چرااا چیکارش کردم باز..
خندید و سری به تاسف تکون داد...لوهان  اضافه کرد:
میگفت اون دختره کی بود دیروز باهاش سلام علیک کردی و کلیی جیغ جیغ دیگه...هوفف حوصله داریا‌ بک..ولش کن بره....خیلی رو مخه
گفتم:
ای بابا...اتفاقا میخوام باهاش کات کنم...بچسبم به درس و مشقم...نمیخوام مامانی و نا امید کنم...
کیونگ با خنده گفت :
پس به نصیحت اخرشم گوش کن و نا امیدش نکن...عاشق شو عاشق...
با شیطنت و خنده گفتم :
ججووننن من شما دو تا رو دارم دیگه...عشقای منین..
خندیدن و سری از تاسف تکون دادن...والا ..حوصله دارنا...
بعد از خوردن و جمع کردن غذا گوشیم و برداشتم و زنگ زدم بهش .با پیچیدن صدای نازک و جیغ جیغوش صورتم کج و کوله شد :
بککککک؟کجا بودی تا الان؟ اون دوستای علافت چرا گوشیت..
نزاشتم ادامه بده و گفتم :
با دوستای من درست صحبت کن...
صداش با بغض پیچید :
جوابم و که نمیدی...بهم اهمیتم نمیدی...اونم از اون دختره دیروزی...اینم از تو که همش فاصله میگیری..مردم دوست پسر دارن منم دوست پسر دارم..
با عصبانیت ساختگی گفتم :
اهمیت؟ فاصله.،؟تو اینا رو تو رابطه میبینی؟ چون تا حالا باهات نخوابیدم؟ تقصیر منه،؟ برو یه کاری کن یکم به خودت برس تا مردا جذبت شن..از این به بعدم به من زنگ نزن گورتم گم کن... نبینمت..
و قطع کردم...نیشخندی به موبایل زدم...والااا همش میچسبید بهم فکر میکرد نمیفهمم له له میزنه برای اینکه با من بخوابه...ولی خوب من نمیخواستمش چیکار کنم خوب...رفتم سمت بچه ها و گفتم من میرم بیرون یکم کار دارم..بعد از پوشیدن هودی سفیدم با شلوار لی مشکیم رفتم بیرون...پیاده سمت مرکز شهر رفتم ..خونمون تو یه نقطه ای بود که بیست دقیقه با مدرسه و پنج دقیقه با مرکز شهر فاصله داشت.البته پیاده..
با دیدن مغازه ای که هودی های زیادی تو ویترین گذاشته بود رفتم داخل... نمیدونم چرا کلا از هودی خوشم میاد.. راحته و نرم ..شاید بخاطر این.. یه هودی طوسی خریدم ..با دیدن هودی گلبهی خرگوشی به لحظه واییادم...بیخیال بک.‌مگه تو دختری... ولی انگار یه حسی میگفت خیلی بهم میاد...پس اونم خریدمش‌و بعد از خریدن کوله و دو تا شلوار سمت خونه رفتم..  خوب شد فکر کنم..کلید انداختم و دفتم داخل...طبف عادتم که دیگه بچه ها هم بهش عادت کرده بودن نشوندمشون رو مبل و رفتم سمت اتاقم و دونه دونه خریدا رو میپوشیدم و میرفتم بیرون که نظرشون و بگن...هودی طوسی و پوشبدم و موهای مشکیم و شلوغ به بالا حالت دادم با شلوار مشکی و همینجوری که کولم رو دوشم بود عین مدلینگا رفتم بیرون...بیشتر شبیه مدلینگای زن قدم بر میداشتم و خیلی خنده دار شده بود بچه ها که غش کرده بودن و منم هی چشام و چپ و چوله میکردم و اونا هم بدتر از قبل میخندیدن...خودمم خندم گرفت...وقتی رسیدم نزدیکشون یدفعه تغییر حالت دادم و کولم و انداختم رو زمین و دستام و به بغلای کلاه هودی رو سرم گرفتم و خمار نگاهشون کردم..هی ژستم و عومیکردم و لوهان هی از خودش صداهای عجق وجق درمیاورد و کیونگم میخندید...لوهان:
جووونننن.
بخورمتتت
سُو هااااتتت...
جیگرتوو
برگشتم به حالت عادی و گفتم :
چطوره
لوهان گفت :
پرفکت.‌جیگر..سسکی
با خنده به کیونگسو نگاه کردم که با لبخندی گفت :
قشنگه..ساده و اسپرت..
گفتم :
اوهوم...حالاااا...سورپرایزززز
و سریع تو اتاقن اودی خرگوشی و پوشیدم و شلوار سفید جدیدم..موهام و با دست ریختم تو صورتم و کلاهش و اندلختم رو سرم به خودم‌نگاه کردم...خیلی بامزه شده بودم...یکی از گوشای کلاه خم شده بود و اونیکی صاف وایساه بود...سرم و انداختم بپایین و عین بچه مظلوم کیوتا دستام
و گذاشتم تو جیب هودی و رفتم بیرون.قدمام و اروم و جلو هم برمیداشتم....لوهان داشت چیزیمیگفت که انگار‌با دیدن من صداش قطع شد..سرم و اوردم بالا و با شیطنتی که تو چشام برق میزد با دیدن دهنای بازشون لبام و اویزون کردم و گردنم و بالاتر گرفتم..با صدای ارومی گفتم:
قشنگ نیس؟
لوهان به حرف اومد و گفت :
قشنگ نیس؟ شوخیت گرفته؟ بهت قول میدم اگر این و بپوشی مردم بخورنت با چشاشون...بسکه کیوت و بچگونه شدی...
گفتم : .
این و بیرون نمیپوشم مگر موقعیتی پیش بیاد..
گفت :
اره همون بهتر پوش میری بیرون حامله برمیگردی اونوقت بدبختیش برای ماس..
چپ چپی با خنده نکاش کردم و برگشتم سمت کیونگسو که خیلی متفکرانه گفت :
به نظرم  بیرون نپوشش ولی قشنگه..خیلی بامزه شدی بک..
لبخندی بهش زدم و گفتم :
خووبب اقایون  اقایون دیگه سالن مد تموم شده گمشین اتاقاتون...و بعد تعظیم کوتاهی برگشتم که دوتا کوسن خورد به باسنم...دستم و گذاشتم رو باسنم و برگشتم و چپ چپی‌نگاشون کردم و گفتم :
حیف حیف وقتی که براتون گذاشتم...
با خنده اونا با لبخند رفتم سمت اتاقم و بعد از مسواک زدن و کمی نت گردی خوابیدم...فردا روز مهمی بود..اولین روز مدرسه ای که توش خیلی از اولینها و خیلی از اتفاقات رخ میداد...

above love🔞Where stories live. Discover now