بخش دهم: برکناری فردریک

59 14 0
                                    

هوا روز به روز سردتر می شد و نزدیک های سال نو بود. خانواده مالفوی تصمیم گرفتند تعطیلات کریسمس را در کنار دراکو و در عمارت مالفوی سپری کنند. اسکورپیوس فوق العاده مضطرب بود و هر روز به سنت مانگو می رفت به طوری که حتی رز هم فکر نمی کرد او تا این اندازه به پدرش اهمیت بدهد.
یان که صبح آن روز به وزارتخانه رفت و برکناری خود را اعلام کرد اینک در دفترش بود و با چهره آشفته دیوانه وار همه جا را می گشت و لای تمام کتاب ها را به دقت جستجو می کرد.
_ نیست! پالی! نیست! هر چه دنبالش می گردم پیدایش نمی کنم.
_ دنبال چی می گردی؟
_ اسناد خونه و نامه ستسونا که برای مالفوی فرستاد.
_ همین. چه اهمیتی دارد؟
_اهمیتش اینه که یک نفر دزدکی وارد دفتر شده.
پالی گفت:
_ نفوس بد نزن. شاید کار پاتیل یا اولین بوده. آنها کلید همه جا را دارند. شاید هم این اطراف را خوب نگشتی.
_ قسم می خورم دیشب همین جا بود.
چند ساعت بعد، چمدان های فردریک ها در کالسکه ای جمع شده بود و اسب بالدار و موقری کنار آن خم شده و به سم هایش می نگرید و در زیر برج گریفیندور عده زیادی برای تماشا مدیر جدید جمع شده بودند.
عکاس و خبرنگار پیام امروز با او مصاحبه می کردند. در این میان رئیس هیئت مدیره وزارتخانه چند جمله ای می پراند و تند و بدون پلک زدن از نقش خود و همکارانش می گفت.
آنترس مقاله اش را تمام کرده و آن را همراه خود داشت تا به مدیر جدید تحویل دهد اما وقتی او و آلفا چشمشان به آقای مدیر افتاد شوکه شدند.
مدیر مردی حدودا سی و نه ساله بودبا موهای مجعد سرخ رنگ و قد بلند که چشمان آبی زیبا و دماغ سربالا و خوش فرمی داشت. او اخم کوچکی به آنترس کرد و با دقت به سوالات خبرنگار پاسخ داد.
_ آیا مدیریت شما بر این مدرسه دائمی خواهد بود؟
_ فکر نکنم. این یه شغل موقته. قصد ندارم تغییری به سیستم آموزشی بدم ولی تا زمانی که قاتل بچه ها شناسایی نشه پرفسور فردریک حق مدیریت نداره.
آنترس حواسش را به سوالات جمع کرده بود و با خود گفت همین را کم داشتیم. کریستوفر به آنها ملحق شد شاد و راضی به نظر می رسید.
مصاحبه تمام شد و هوگو ویزلی به سمت آلفا آمد و با لحن رئیس مابانه ای پرسید:
_ تو آلفا مالفویی مگه نه؟! همه جا ازت تعریف می کنن.
آلفا جواب داد:
_ من...ام....بله. آلفا مالفوی منم. خیلی لطف دارن.
_ جالبه. خوبه که اینجایی. اگه حواست رو به درست بدی و فکر هیجانات احمقانه رو از سرت بیرون کنی. شاید ساحر موفقی بشی. درست بر خلاف ...
دیگر حرفش را ادامه نداد و موضوع دیگری را در پیش گرفت اما این بار مخاطبش آنترس بود.
_ هنوز مقاله ات را تحویل ندادی؟ مگر نه؟!
_ فکر کردم باید آن را به پرفسور فردریک بدهم.
سپس مقاله را به هوگو داد. پرفسور ویزلی مقاله را تند تند ورق زد و ناگهان اخم هایش را درهم کشید و با لحن آرامی گفت:
_ این مقاله معتبر نیست، دوشیزه مالفوی.
پیش خود فکر کرد که چگونه یک اسلیترینی میتواند به این سادگی نسبت به درسش بی اعتنا باشد. آن هم دختر اسکورپیوس مالفوی. تا جایی که بخاطر می آورد پدر آنترس همواره جزو برترین ها بود. مخصوصا اگر قرار بود عملکردش توسط فردی سنجیده شود. از گوشه چشم نگاهی سرسری به آنترس انداخت و ادامه داد:
_ چرا به مهر گیاه اشاره نکردی؟ تمامی این افسانه ها دروغند. چنین چیزی امکان ندارد.
آنترس گفت:
_ اما من و آلفا کل کتابخانه را زیر و رو کردیم. تمامی کتب مدرسه همین بودند.
آلفا نیز تایید کرد.
_ حتی اگه همه عالم بگن که این خزعبالت سر و ته مشخصی دارند. مقاله ات بی معنیه. منطقت کجا رفته؟! تا به حال در مورد تالار اسرار چیزی شنیدی؟
_ اما...
هوگو مقاله را به آنترس داد و همان گونه که به چشمان معترض او خیره شده بود ادامه داد:
_ اگر هر وقت امنیت مدرسه به خطر بیفته وزارتخانه به مدیر برای برکناری پول بده! همه مدیرها به آسانی میلیاردر می شن.
در زمان بیان کلمات تک تک آنها را تفسیر می کرد و معلوم بود که تصور می کند برای یک کودن حرف می زند.
آنترس مقاله را گرفت و با دلخوری به سمت برج رفت که به کریستوفر برخورد. کریستوفر مشکوک به نظر می رسید و لبخند کوچکی بر لب هایش نقش داشت.
_ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
_ ویزلی از مقاله ام ایراد می گیره. انگار تقصیر منه که از بابام بدشون می آد.
_ چه ایرادی؟
آنترس کل مکالمه را برای کریستوفر تعریف کرد. کریس گفت:
_ حق با اسکوچ بود.
_ منظورت چیست؟ چه ربطی به اسکوچ دارد؟
_ یادته گفت می خواد منو ببینه؟! به فردریک مضنون بود. چند وقت پیش برام جغد فرستاد و ازم خواست که برم دفتر فردریک و چند تا سند قدیمی رو ازش بدزدم.
_ اما چرا فردریک شاگردای خودش رو بکشه؟
_ برای اینکه زود به پول برسه تا ورشکستگی زمین هاش رو جبران کنه.
_ نشنیدی ویزلی چی می گه؟ همچین قانونی وجود نداره.
_ دقیقا. من چند وقته که مدام دارم به این قضیه فکر می کنم و به نظرم حق با اسکوچه.
_ اصلا درکت نمی کنم.
_ فردریک تابستون قبلی کتب مدرسه رو دستکاری کرده. بهش فکر کن، آنترس. قاتل ها دو نفر بودند. پالی فردریک همیشه بعد از مکث پاتیل سر و کله اش پیدا می شه. اونا یه گرگنما را نیز استخدام کردند.
_ ولی این دلیل نمی شه که قاتل باشن.
_ آلیس تنها کسی بود که نقشه غارتگر رو داشت. برای همین طلسمش کردن تا از مدرسه بره.
_ آلیس دنبال یه کتاب می گشت. صبر کن ببینم! می خوای بگی اون کتابه ...
کریستوفر سرش را به نشانه موافقت تکان داد و با لحنی آهسته گفت:
_ تنها سرنخ ماست. قطعا توش چیز مهمی در مورد اسلیترینه و فردریک می خواست با طلسم کردن آلیس بچه ها رو از قسمت ممنوعه بترسونه.
کریستوفر با این استدلال موفق شد نهال تردید را در دل آنترس بکارد. زیرا وقتی آنترس از او پرسید چه نقشه ای دارد لحنش کاملا فرق کرده بود.
_ نمی دونم. من کریسمس رو تو مدرسه می مونم شاید بشه یه جوری رفت قسمت ممنوعه. تو و آلفا بیرون دنبالش بگردین.
_ متاسفم. شک دارم بتونم کمکت کنم. حال پدربزرگم خیلی بد شده و ما باید کریسمس پیشش بمونیم.
_ متاسفم. امیدوارم خوب شه.
_ گمون نمی کنم. پدرم قراردادی امضأ کرده که بعد از مرگش اونجا رو به عنوان موزه وقف کنند. امشب همه شان در سنت مانگو هستند.
                                             ****
کریسمس سپری می شد و به روز های آخر خود می رسید. با این حال، آنترس همچنان نگران بود که کریستوفر کار ابلهانه ای انجام دهد.
وقتی اسکورپیوس از کلیسا برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند به تراس رفت. از شب گذشته که پدرش در سنت مانگو از دنیا رفته بود حال خیلی بدی داشت و حتی رز نیز نمی خواست مزاحم خلوت او بشود.
صدای در زدن سکوت خانه را شکست. رز در را باز کرد و مردی با کلاه بلند و ردای خاکستری رنگ وارد شد و گفت:
_ من سباستینم. از دیدنتون خوشحالم خانم مالفوی.
با اشاره رز کلاهش را در آورد و روی میز کوچکی گذاشت سپس با لحن مالیمی افزود:
_ واقعا به شما تسلیت می گویم. حتما برای آقای مالفوی سخت بوده.
رز گفت:
همین طور است. یه لحظه منتظر باشید تا صدایش کنم.
او به طرف تراس رفت و چند لحظه بعد با اسکورپیوس برگشت سپس آنها رفتند تا در مورد قیمت و شرایط خانه صحبت کنند.
آنترس نیز دنبالشان رفت تا به حرف هایشان گوش دهد. صدای کلفت و بم سباستین به آسانی شنیده می شد:
_ ما حاضریم پنج هزار گالیون بابت این ملک هزینه کنیم. این آخرین پیشنهاد ماست.
اسکورپیوس گفت:
_ مشکلی نیست. فقط باید به ما وقت بدید تا اینجا رو تخلیه کنیم.
_ چه مدت؟
_ سه هفته.
_ خیلی خب، پس بزودی بر می گردیم. در مورد درخواستتون با رئیسم صحبت میکنم. بازم تسلیت میگم.
اسکورپیوس لبخند بی رمقی زد و سرش را تکان داد. وقتی آقای سباستین از خانه خارج شد رز پرسید:
_ سه هفته؟! زیاد نیست؟
_ زیر سالن پذیرایی کلی... اگه وزارتخانه پیداشون کنه می فرستتمون آزکابان.
آنترس نتوانست واژه بعد از(کلی)را بشنود زیرا اسکورپیوس آهسته حرف می زد اما حتما چیز
مهمی بود که به آزکابان ختم می شد. چیزهایی مثل جادوی سیاه.
عبارت جادوی سیاه آنترس را یاد معجون اسلیترین انداخت و پیش خود گفت:
_ شاید کتابه تو حفره زیر سالن پذیرایی باشه.

آن شب آنترس ساعت ها در تخت خود غلت زد تا همه به خواب بروند. سپس به اتاق آلفا رفت و کلید ها را برداشت که بی نهایت کار ساده ای بود زیرا آلفا همیشه آنها را روی میز می انداخت.
او از اتاق خارج شد و آرام آرام به سوی پذیرایی رفت. حس می کرد هر لحظه ممکن است مادرش را که خوابی سبک داشت بیدار کند. آنترس به پذیرایی رسید و به آرامی فرش را لوله کرد و دنبال حفره گشت. نمی توانست نوری روشن بکند و جز تاریکی هیچ چیز نمی دید.
مدتی روی زمین خزید تا به هزار زحمت توانست راهی پیدا کند که به زیر زمین برود. دسته کلید آلفا را برداشت و بی سر و صدا کلیدی را امتحان کرد که متوجه صدایی شد. رز با روبدوشامبر صورتی رنگ از پله ها پایین می آمد.
آنترس کلیدها را زیر فرش انداخت و لوله آن را باز و دوباره آن را پهن کرد. سپس با حالتی خواب آلود و بی گناه به رز نگاه کرد.
_ این جا چی کار می کنی؟
_ رفته بودم دستشویی. ببخشید که بیدارت کردم.
رز خمیازه ای کشید و سری تکان داد. سپس رفت تا بخوابد. آنترس مدتی صبر کرد و دوباره فرش را لوله کرد و کلیدها را برداشت. چهار کلید دیگر را نیز امتحان کرد و دریچه باز شد.
آنترس به آرامی درون حفره رفت. یک عالمه کتاب جادوی سیاه و لوازم مختلف آنجا بود. او چوب دستی اش را روشن کرد و به دقت مشغول بررسی شد که ناگهان دستی سرد به صورتش خورد.
دخترک به زور جلوی جیغ زدنش را گرفت و دست نیمه بریده شده را به آرامی کند و گوشه ای انداخت. پیش خود گفت:
_ ایی!! چقدر چندش آور. خدا کند یه چیز به درد بخور پیدا کنم.
آنترس چندین کتاب در مورد جان پیچ ها، سنگ جادو و ... را نگاه کرد و تصمیم گرفت بعدا آنها را بخواند. کسی چه میداند شاید روزی به دردش بخورد.
چشم آنترس به کتابی نازک و قدیمی افتاد که جلدی پوسیده و زرشکی رنگ داشت. عنوان آن تاریخچه سالازار اسلیترین بود.
آنترس مثل کسی که برق گرفته باشد به سوی کتاب حمله ور شد و آن را خواند:
سالازار اسلیترین (تولد و مرگ نامشخص)
اسلیترین یکی از چهارسازنده تالار اسرار بود که به افتخار او یکی از چهار خانه را نام گذاری کردند. وی مردی مارزبان بود و عموما بچه هایی را انتخاب می کرد که زیرک، جاه طلب و اصیل باشند و هرگز دستشان خوانده نشود؛ دوستی ها و روابطی قدرتمند شکل می دهند برای همین ممکن است تا مدتها تنها باشند.
معجون اسلیترین یکی از بزرگترین ابداعات اوست که نتوانست برای نسل های آینده دوام بیاورد و کمتر از پنجاه سال بعد از مرگ سازنده اش برای قرن ها یک راز باقی ماند او همچنین تالار اسرار را ساخت تا مشنگ زاده ها را بکشد و هاگوارتز را از خون ناپاک حفظ کند و سر نیکلاس را برید چون معلمی دورگه بود.
دلیل تاسیس تالار اسرار به آن برمی گردد که در زمان وی مشنگ ها، جادوگرها را اذیت می کردند. اسلیترین قصد داشت مدرسه را از خون ناپاک حفظ کند بنابرین مخالف سر سخت حضور مشنگ زاده ها یا به اصطلاح " گندزاده ها" شد.
وقتی نتوانست سه سرپرست دیگر را راضی بکند تا برای منافع خود از پذیرش افراد بی اصالت بگذرند؛ مدرسه را برای همیشه ترک کرد و به نرداب بازگشت.
ادامه کتاب شامل اسامی بیست و هشت مقدس و ترکیبات معجون اسلیترین می شد که تا آنروز کشف شده بودند.
آنترس کتاب را زیر بغلش زد و پاورچین به اتاقش بازگشت. دادگاه بعدی هفته آینده بود و اگر شکست می خوردند آلفا از حق تحصیل در هاگوارتز محروم میشد.
پی نوشت: لطفا ووت و کامنت بذارین.💛 داریم به آخر داستان نزدیک میشیم.

Antares Malfoy fanficDonde viven las historias. Descúbrelo ahora