chapter 3

285 60 17
                                    

صبح روز بعد جک وقتی از حمام بیرون اومد لباس هاش رو پوشید و روبروی آینه قدی اتاقش ایستاد و به خودش نگاه کرد. به این طرف و اون طرف چرخید و از همه زوایا مطمئن شد که عالی و بی نقص باشه و خوب بنظر برسه. موهاش رو به سمت عقب برده بود، به خودش تو آینه چشمک زد.
با خودش زمزمه کرد " عالی به نظر میرسی وانگ!! " از اتاق خوابش بیرون و سمت پذیرایی رفت. سوئیچ ماشینش رو برداشت به سمت در رفت و وقتی بازش کرد، تقریبا از ترس سنکوب کرد، مارک در سکوت و بدون هیچ حرکتی دقیقا جلوی در ایستاده بود.
" وای ترسیدم مارک " دستش رو روی قلبش گذاشت.
مارک نگاهش رو به جک داد " معذرت میخوام، می خواستم در بزنم که بازش کردی " نیشخند همیشگیش روی صورتش ظاهر شد.
جکسون خندید و از خونش بیرون اومد، در رو بست و قفل کرد. برگشت سمت مارک و به تیپش نگاه کرد، این پسر بلوند واقعا خوش تیپ و خوش قیافه بود. قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، جین یونگ با لبخند زیبایی به سمتشون دویید.
با لبخند به هر دو نگاه کرد " سلام بچه ها، چه خبر؟ کجا می رید؟ "
" داریم می ریم خرید کنیم و یکمم بگردیم، نباید الان سر کار باشی؟؟" اصلا متوجه مدل نگاه کردن مارک به جین نبود.
" چرا الان دارم می رم سرکارم. خوش بگذره " هر دو رو بغل کرد و با سرعت دور شد.
جکسون وقتی مارک و دید شروع کرد به خندیدن، به نظر میومد مارک بعد از اون بغل کاملا خشک و شوکه شده. بازوی مارک رو گرفت و به ماشینش اشاره کرد و با هم به اون سمت رفتن. هر دو سوار شدن و جک شروع به رانندگی کرد.
****
وقتی به فروشگاه رسیدن، جک با یه لبخند رو صورتش به اطراف نگاه کرد. خیلی وقت بود برای خرید به همچین فروشگاه بزرگی نیومده بود، به کمک مارک احتیاج داشت چون هنوز با این اطراف اشنا نبود. اگرچه، به نظر نمیومد مارک اصلا تو جایی به این شلوغی راحت باشه.
" خوبی مارک؟ " یکی از بازوهاش رو دور شونه مارک انداخت و اون رو سمت خودش کشید.
مارک زمزمه کرد" آره، خوبم. فقط از جاهای شلوغ خوشم نمی یاد " یه لبخند زوری زد و بعد صورتش رو به سمت دیگه چرخوند.
جکسون با همون لبخند همیشکی به پسر بزرگ تر گفت " عیبی نداره، به من بچسب اینطوری احساس معذبی نمی کنی، من بهت کمک می کنم که حالت بهتر بشه "
وقتی مارک سرش رو در تایید تکون داد، جک اون و با خودش به سمت یه مغازه سی دی فروشی برد، می خواست چند تا سی دی موزیک جدید بخره. جک تو مغازه می گشت و سی دی انتخاب می کرد و مارک فقط در سکوت دنبالش می رفت.
****
بعد از اینکه سه ساعت وقتشون رو تو فروشگاه گذروندن، جک چند تا لباس و وسایلی که مورد استفادش بود خرید و مارک هم فقط چند تا چاقوی شکاری خرید. جک دلیل خریدن چاقو ها رو ازش پرسید و مارک فقط در جواب گفت که اونها رو واسه کلکسیون چاقوهاش می خواد، چون این سرگرمی ایه که دوست داره، جمع کردن چاقو!!
درحالی که داشتن خرید ها رو پشت ماشین می ذاشتن جک گفت " دوست دارم بعضی وقتها بیام پیشت و این کلکسیونی که میگی رو ببینم "
مارک خنده عجیبی کرد " آره، شاید بعضی وقتها "
سوار ماشین شدن و به خونه جک برگشتن. وقتی رسیدن، مارک با سرعت پیاده شد و بسته خودش رو برداشت، به جک لبخند زد " من میرم خونه، شاید ما دو تا بتونیم بازم با جین یونگ وقت بگذرونیم؟" حرفش بیشتر سوالی بود.
" آره حتما! فکر کنم هفته دیگه بشه برنامش رو ریخت، چون این هفته من باید هم وسایلم رو بیشتر جمع و جور کنم و هم یه کار پیدا کنم " همه بسته هاش رو تو دستش گرفت.
" عالیه " مارک مکالمه رو تموم کرد و به سمت خونش رفت.
جک با یه لبخند زیبا به دور شدن مارک نگاه کرد، هر ثانیه حس می کرد داره بیشتر عاشق این پسر می شه. نمی دونست اینکه این حس ها رو به مارک داره چیز خوبیه یا بد، ولی ازش راضی بود، از این احساس راضی بود. می خواست بدونه تا کجا می تونه عاشق این پسر بشه و تا کجا می تونه پیش بره...




تمام دو روز بعد در حالی گذشت که جکسون دنبال کار می گشت و اطراف شهر می رفت تا وسایل مورد نیازش رو بخره، مثل غذا و چیزهای ضروری دیگه ای که تو خونه نداشت. وقتی تمام کارهاش تموم شد به خانوادش زنگ زد و گفت که همه چی خوبه و حال خودشم عالیه. هر وقت مارک رو می دید باهاش احوالپرسی گرمی می کرد، ولی به جز این؛ مارک معمولا تمام وقتش رو تو خونش میگذروند و خیلی دور و اطراف جک نمی اومد.
وقتی جه بوم چهارشنبه برای دیدنش اومد اولین چیزی که بهش گفت این بود " جین یونگ جدیدا خیلی عجیب رفتار می کنه " رو نیمکت تو بالکن خونه نشسته بودن.
" عجیب، یعنی چه طوری؟؟ " بطری نوشیدنی که آورده بود رو دست جه بوم داد و خودشم کنارش نشست، یکمی از نوشیدنیش رو خورد.
" خوب راستش، دو روز پیش خیلی خوب بود، اما وقتی یه نامه رو که براش فرستاده شده بود رو دید و خوند، از اون به بعد تمام مدت بی قرار شد. با هر صدای کوچیکی به شدت می ترسه " آه کشید.
" مگه تو نامه چی نوشته شده بود؟؟ " ابروهاش رو بالا برد و با خودش فکر کرد چی تونسته جین یونگ رو اینقدر بترسونه.
" هیچ نظری ندارم، نامه رو بهم نشون نداد " برگشت و به خونشون نگاه کرد، جایی که جین یونگ این مدت خودش رو توش مخفی کرده بود. برای چند دقیقه فقط در سکوت اونجا نشستن، ذهن جک بین اینکه باید برای جین نگران باشه و کنجکاویش برای اینکه الان مارک داره چیکار می کنه در رفت و آمد بود.
میتونست قسم بخوره کنجکاویش درباره مارک نمی ذاشت خیلی هم به ترس عجیب جین اهمیت بده  ولی مهم نبود، اون با این موضوع مشکلی نداشت.
جه بوم سکوت رو شکست " مارک چیکار می کنه؟؟ " چشمهاش روی در خونه مارک قفل شده بود. جکسون هم به همونجا نگاه کرد، مارک داشت تو حیاط جلوییش یه کارهایی انجام می داد، تمام مدت به اطرافش نگاه می کرد، بعد از چند ثانیه به سمت عقب برگشت و دقیقا به اون دو تا خیره شد، اول به نظر اومد سوپرایز شد ولی بعد دستش رو بالا آورد و براشون دست تکون داد. دوباره نیشخند همیشگی رو صورتش شکل گرفت و بعد چرخید و تو خونش رفت و در رو بست.
جه بوم با صدای عادی گفت " اون خیلی عجیبه. ولی اگه بخوای باهاش وقت بگذرونی، ازش خوشت میاد و خب البته باید با این حالت ها هم کنار بیای " باعث شد جک شوکه بشه و زبانش بند بیاد.
جه بوم خنده ای کرد " چیه؟؟ می خوای بگی حسی بهش نداری؟؟ تابلوئه عاشقش شدی "
جک بهش چشم غره رفت و از روی نیمکت هلش داد پایین، که فقط باعث شد جه بوم بلندتر بخنده. خیلی زود اون گفت که باید بره و جین رو چک کنه و با یه خداحافظی دور شد، جک براش دست تکون داد و داخل خونه برگشت.
بطری های خالی رو داخل سطل زباله انداخت، وقتی صدای زنگ گوشیش رو شنید، اون رو از تو جیبش بیرون آورد و جواب داد.
به کابینت تکیه داد " سلام؟؟ "
" سلام جکسون وانگ، من مدیر فروشگاه لوازم تحریری هستم که تازگی واسه استخدام بهش سر زده بودی. خواستم بگم تو استخدامی، میتونی از فردا کارت رو شروع کنی "
" اوه، مرسی. خیلی خیلی ممنونم، حتما میام " بعد از خداحافظی با خودش لبخند زد و روی مبل دراز  کشید تا تلویزیون نگاه کنه.

*****
روز بعد، جک وارد فروشگاه شد و پیش مدیرش رفت، اون به یکی دیگه از کارمندها گفت که همه چیز رو به جک یاد بده تا بتونه کارش رو سریع تر شروع کنه. اون پسر باهوشی بود پس همه چیزو خیلی سریع یاد گرفت، خیلی طول نکشید که اون کارمند؛ بم بم، اون رو تنها گذاشت و سرکار خودش رفت. هنوز چند ساعتی از شروع کارش نگذشته بود، که گوشیش شروع به ویبره رفتن کرد و فرد پشت گوشی هیچ جوره کوتاه نمیومد. سعی کرد نادیدش بگیره، چون سرش واقعا شلوغ بود، ولی گوشی دوباره و دوباره زنگ می خورد. آه کشید و اون رو از جیبش بیرون آورد، تماس از طرف جه بوم بود، پس بهتر بود که جواب بده.
" سلام جه بوم، ببین من سرم خیلی شلو... "
" جکسون... جکسون، جین یونگم... گم شده "
" چی...؟؟ "

جکسون نیم ساعت بعد از تماس تلفنی جه بوم به خونه رسید، با سرعت از ماشین خارج شد و به سمت اون که سردرگم جلوی در خونش روی پله نشسته بود رفت.
با نگرانی پرسید " از کی گم شده؟؟ "
" نمی دونم. وقتی از خواب بیدار شدم تو آشپزخانه بود و خوب به نظر می رسید، ولی وقتی از سرکار برگشتم خونه، نبود...گم شده بود " دستش رو تو موهاش کرد و اونها رو با شدت بهم ریخت.
" خیل خب، بیا فعلا به پلیس زنگ نزنیم چون نمی دونیم واقعا گم شده یا نه. بیا اول سعی کنیم خودمون پیداش کنیم " دستش رو روی شونه جه بوم گذاشت و آروم ماساژش داد و بعد یه قدم عقب رفت.
از جه بوم چشم برداشت و با گیجی به اطراف نگاه کرد تا اینکه نگاهش روی مارک ثابت موند. وقتی دید یه تیکه لباس مارک پارست و روی مچ دستش اثرات خون هست ابروش رو بالا انداخت. مارک به نظر ناآروم میومد، ولی با اینحال بازم درباره همچی بی تفاوت رفتار می کرد.
جک با سرعت به سمت پسر بلوند رفت " مارک؟ چی شده؟ " نگران شد که مارک آسیب جدی دیده باشه.
اون بهش نگاه کرد، صورت بی احساسش رنگ ترهم گرفت و یه آه عمیق کشید.
زمزمه کرد " تو حیاط پشتی بودم، پام لیز خورد افتادم رو خرت و پرتایی که اونجا گذاشتم. ولی الان خوبم چیز خاصی نشده " اون تیکه بلیزش که پاره شده بود رو کند و دور مچ زخمیش پیچید.
جه بوم به سمتشون اومد و بازوی جکسون رو تو دست گرفت، با چشمهاش التماسش می کرد.
" می تونی بعدا هم باهاش حرف بزنی. لطفاااا، من می خوام جین رو پیدا کنم " در حال گفتن این حرف به مارک نگاه کرد.
مارک پرسید " مگه جین یونگ چی شده؟؟ " سرش رو با تعجب سمت جه بوم چرخوند.
به نظر میومد جه بوم الان زیر گریه می زنه " گمشده، من و جکم می خوایم بریم دنبالش بگردیم "
مارک برای یه دقیقه طولانی بهشون نگاه کرد، نگاه خالی و بی تفاوتش بین اون دو تا در رفت و آمد بود. سرش رو در تایید تکون داد و لبخند زد.
" امیدوارم موفق باشید. مطمئنم حالش خوبه " ضربه آرومی به شونه جک زد و دوباره داخل خونش برگشت.
جک رفتنش و نگاه کرد تا در خونه بسته شد و بعد به سمت جه بوم برگشت و سر تکون داد " بزن بریم " هر دو به سمت مخالف خونه هاشون شروع به حرکت کردن.

🔪Ominous🔪Where stories live. Discover now